مقالات

سرود “ای ایران”، مرثیه‌ای برای انسان علی جوادی

سرود “ای ایران”، مرثیه‌ای برای انسان
علی جوادی
چندی پیش خامنه ای در بحبوحه روزهای پس از جنگ دوازده‌ روزه، از مداح درباری‌اش خواست “ای ایران” بخواند. این سرود برای او یک نوستالژی نیست؛ کارکرد مصرف روزمره دارد: وقتی در جنگشان جامعه را به جای رانده اند که بمب و موشک بر سر مردم می‌ریزد، وقتی اقتصاد ویران و فقر و فلاکت مانند بختک به جان جامعه افتاده است، نیاز به “آهنگ وحدت” دارند تا شکاف‌ها و خشم‌ها را با فریب بپوشاند. “ای ایران” سال‌ها لوگوی سلطنت‌ طلبان و ناسیونالیست‌ها بوده است، و حالا ولی ‌فقیه هم از همان توبره مصرف می‌کند؛ همانجا که “ملت” و “خاک مقدس” ابزار مشترک همه طبقات ارتجاعی حاکم می‌شود. این استفاده تازه نشان می‌دهد که سرود ملی، نه یاد آور زیبایی، که مرثیه‌ای برای انسان است ـ و دقیقا از همین ‌جا بحث ما آغاز می‌شود.
در تبلیغات ناسیونالیستها، هیچ چیز به ‌ظاهر شریف ‌تر از “سرود ملی” نیست. و در واقعیت هیچ چیز چنین موثرتر در گمراه‌ سازی توده‌های مردم از واقعیت تلخ زندگی خود نیست. سرود ملی همان لحظه‌ای است که طبقه‌ حاکم، دست در جیب کارگر و توده زحمتکش جامعه می‌کند، اما سر در آسمان وحدت دارد.
شعر می‌سراید، موسیقی می‌نوازد، پرچم برافراشته می‌شود، و بعد، با صورتی جدی اعلام می‌کنند: “این خاک مقدس است” و “باید برایش جان داد”. البته کسی نمی‌پرسد چرا این “خاک مقدس” فقط وقتی به ما تعلق دارد که باید برایش بمیریم، و یا زمانی که دفن ‌مان کنند، نه وقتی که می‌خواهیم رویش زندگی کنیم.
ملت؛ دروغی بزرگ برای پوشاندن “ما و آن ها”
می‌گویند “همه فرزندان این سرزمین‌اند”. اما فرزندی که در شوش در خانه‌ بدون سقف رشد می‌کند، با فرزندی که در شمال شهر بزرگ میشود، واقعا یکی هستند؟ یک زندگی دارند؟ به یک نسبت از این زندگی و امکانات جامعه سهم می برند؟ دقیقا این دو چه نسبتی با هم دارند؟
ملت، در زبان رسمی، یعنی نه طبقه بالادستی وجود دارد و نه طبقه فرودستی. اما این “ما” همیشه دروغی است که برای پوشاندن “ما و آن‌ها” ساخته‌اند. یعنی نفی طبقات اجتماعی و تخاصم طبقاتی. آیا کارگری که هر روزه ناچار به سر خم کردن در برابر شرایط برده وار زندگی است، و سرمایه‌ دار و آقا زاده و شاه زاده ای که از قبل ثروت حاصل از دسترنج این طبقه زندگی خود را فراهم میکنند، هر دو یکی هستند؟ هر دو “فرزندان این سرزمین اند”، هر دو “ایرانی”اند؟ اما نه! یکی در صف نان، دیگری در صف قراردادهای تجاری و صنعتی ایستاده است. یکی در این جامعه نفس می‌کشد، دیگری ثروت حاصل دسترنج توده کارگر و زحمتکش در همین جامعه را می‌بلعد. و “سرود ملی”، تنها لحظه‌ای ا‌ست که فقیر و غنی با هم می‌خوانند – البته با یک تفاوت کوچک، یکی با دهان، و دیگری با سود بانکی و سرمایه‌اش.
“ای ایران”: عاشقانه‌ای برای گورهای دسته‌ جمعی
“جان فدای خاک پاکت، میهن من”: اینجا، شعر از انسان می‌خواهد که جان بدهد، اما نمی‌گوید برای چه کسی؟ چه نظامی؟ چه قدرتی؟ چه آرمانی؟ و اصلا چرا باید جان بدهد؟ فقط “خاک”.
این خاک مقدس که زیرش معدن نفت و گاز و فلزات و امکانات اقتصادی است و بالایش اردوگاههای کار و استثمار و بازداشتگاه بی ‌محاکمه، از کی “پاک” شد؟ از کی خاک اوین و گوهر دشت پاک شد؟ خاکی که کودک بلوچستانی را در فقر و محرومیت می‌بلعد، کارگر هفت ‌تپه را بیکار میکند و شلاق می‌زند، دختران را در خیابان را از گیسو به گوشه ماشین گشت ارشاد می اندازد، این خاک برای چه کسی و چه نظامی مقدس است؟
پاسخ روشن است: برای همان‌ها که روی این خاک، سرمایه شان را به گردش انداختند، کارخانه ساختند، استثمار و غارت کردند، بانک ساختند، پادشاهی و حکومت اسلامی برپا کردند و بعد، شعر نوشتند تا ما را راضی کنند برای دفاع از آن جان بدهیم. ای ایران…
دشمن‌ سازی: هنر کهنه‌ انحراف افکار
“دشمن ار تو سنگ خاره‌ای، من آهنم”: آهن؟! آیا انسان باید به آهن تبدیل شود تا به ‌کار “وطن” بیاید؟ این سرود، انسان را به فلز بدل می‌کند، اما از او نمی‌پرسد آیا نان دارد یا نه؟ آیا آزادی دارد یا نه؟ آیا شهروند برابر و متساوی الحقوق است یا نه؟ آیا اصلا انسان آزاد است یا نه؟
در اینجا، “دشمن” همیشه بیرونی است. یک دیگری خیالی، یک بیگانه‌ مبهم که قصد توطئه دارد. دشمنی که چون زلزله و سیل، همیشه حاضر است، همیشه مسبب عقب ‌ماندگی‌ها، و البته همیشه بی ‌نام. اما در واقع حاکمیت و توده های مردم و حاکمیت کشور دیگری. “ملت” دیگری.
اما اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، دشمن واقعی در درجه اول اساسا درونی است – در حاکمیت است، در ساختمان مجلس، در اتاق مدیریت سرمایه، در بیت رهبری، در صف اول حاکمیت طبقه حاکم. دشمن همان کسی است که وقتی حقوق کارگر را نمی‌دهد، سرود “وطن ‌دوستی” را با صدای بلندتر پخش می‌کند.
زیبایی مرگبار: از ملودی تا اطاعت
شاید برخی بگویند که سرود “ای ایران” از نظر موسیقیایی زیباست؛ با ملودی ملایم، فواصل کلاسیک ایرانی، صدای بنان، و ضرب آهنگی شورانگیز. اما دقیقا همین زیبایی، خطرناک و فریبنده است – چون کلمات لطیف معنای جنگ و کشتار را بی ‌ضرر می‌نمایند، و مرگ و کشتار را شاعرانه می‌سازد.
شاید ملودی “ای ایران” دل برخی را نرم، اما ذهن شان را مسلما خاموش می کند. عاطفه را تحریک می‌کند، اما حقیقت را می‌پوشاند. همان لحظه‌ای که باید فریاد بزنی “چرا این ‌همه فقر؟”، “چرا این بی حقوقی”؟ “چرا این نا برابری ها”؟ “چرا این محرومیت و بی عدالتی”؟ … این آهنگ می‌گوید: “ساکت باش و فدا شو.” زیبایی، وقتی در خدمت دروغ باشد، ابزار زیبای سلطه گری طبقه حاکمه است.
از “ای ایران” تا “پیراهن قهوه ای ها”، تا “جوانی”…
سرود “ای ایران” تنها در دالان‌های تنگ و تیره سیاست در ایران نیست که پژواک دارد. پژواکش را، مشابه اش را، باید در راهپیمایی ‌های دسته ‌جمعی نازی‌ها نیز شنید؛ در کوچه‌های غبارآلود رم موسولینی، در آهنگ‌هایی که بر لب سربازان نازی جاری بود، نه برای زیستن، که برای فدا شدن. شباهت این سرودها، اتفاقی نیست؛ آن‌ها همه از یک ریشه‌اند: ریشه ‌ای به ‌نام اسطوره‌ وطن، قربانی‌ شدن در راه خاک میهن، و پاک‌ سازی روان از فردیت و اختیار انسان بر سرنوشت اش.
“پیراهن قهوه ای ها”، که سرود رسمی حزب نازی بود، مانند “ای ایران”، به مرگ قهرمانانه در راه وطن ارج می‌نهد، دشمن را به بیرون می‌راند، و فرد و طبقه را در ملت حل می‌کند. انسان، نه برای تفکر، نه برای زندگی انسانی، بلکه برای پیشروی، برای فدا شدن. همان “جان فدای خاک پاکت” اما با یونیفورم قهوه‌ای .
“جوانی”، سرود فاشیست‌های ایتالیایی، نیز از همین قماش است. جوانی‌ای که قرار نیست به زندگی و عشق منتهی شود، بلکه به صفوف رژه، به مارش به سوی جبهه‌های جنگ، به هلهله‌ مرگ برای افتخار خاک و پرچم. این تشابهات نه تصادفی است، نه استثنایی. نظام‌های ناسیونالیستی، سرودهای مشابه دارند: ریتم‌های پرشور، واژگان مقدس، اما محتوایی که جز دعوت به سکوت و مرگ و فداکاری در راه اهداف طبقه حاکمه نیست.
در تمامی این سرودها یک مضمون واحد تکرار می‌شود – وطن مقدس تر از انسان، خاک ارزشمندتر از آزادی، مرگ در راه ملت و خاک، باشکوه ‌تر از زندگی و مبارزه در آزادی و برابری. در این سرودها، چکمه‌ها از گل‌ها مهم ‌ترند.
“انترناسیونال”؛ فریاد رهایی، نه زمزمه‌ اطاعت
در برابر آن فریب موزیکال، اینجا سرودی ا‌ست که نه برای دفن، بلکه برای برخاستن است. نه نغمه‌ مرگ، که مارش زندگی. انترناسیونال، زاده‌ خشم و امید طبقه‌ای است که در “هیئت تولید کننده‌ اصلی” مواهب جامعه، در جهان حضور دارد.
انترناسیونال، نه می‌گوید “جان فدا کن”، بلکه فریاد می‌زند: “برخیز”! برخیز ای دنیای زحمت‌ کشان، برخیز از خواب ظلمت ‌فکن. سرودی ا‌ست که نه فرمان میدهد، نه طلب فداکاری دارد، بلکه از انسان دعوت میکند که سلاح‌اش را نه برای نابودی دیگری، که برای ساختن جهانی انسانی و آزاد بردارد.
در این سرود، دشمن نه “بیگانه خبیث”، بلکه مناسبات طبقاتی، استثمارگر و طبقه سرمایه دار چه در کشور “خودی” و چه گوشه و کنار جهان است. هیچ خاکی مقدس نیست؛ انسان است که تقدس دارد. هیچ پرچمی جاودانه نیست؛ مساله فقط رهایی انسان است.
انترناسیونال، ضد جعل است. ضد افیون توده ها. ضد سرودهای ملی. ضد پرچم استبداد. زیرا هدفش نه حفظ نظم، که نابودی همان نظمی است که انسان را در زنجیر کشیده. در نهایت: یا در صف سرود ملی خواهی ایستاد، یا در خروش انترناسیونال.
انترناسیونال، زیبایی‌اش را از واقعیت می‌گیرد، نه از اسطوره، از مبارزه، نه از موسیقی، از رهایی، نه از خاک. نه نیاز به پرچم دارد، نه به خاک، نه به قسم. فقط به انسان نیاز دارد، انسانی که برخیزد، بایستد، و بگوید: “این جهان باید از آن ما باشد، نه اربابان ما”.
و در پایان: از “ای ایران” … تا “تصور کن”
در برابر “ای ایران” – با آن شکوه آهنگین و سرشار از “شور ملی” – و در برابر “انترناسیونال” – با آن فریاد طبقه‌ فرودست برای رهایی جهانی – ترانه‌ ساده‌ای هم هست: “ایمجین – تصور کن”، از جان لنون. نه فریاد است، نه مارش، نه پرچم ‌افشانی؛ بلکه نجواست.
نجوایی علیه تمام آن‌ چه که انسان را به خاک، مرز، دین، ملت و سرمایه زنجیر می‌کند. لنون نمی‌گوید بجنگ، نمی‌گوید فدا شو، نمی‌گوید بخوان که جاودانه شوی. او فقط می‌گوید: تصور کن…
در دنیایی که سرودهای ملی مردم را علیه یکدیگر بسیج می‌کنند، در جهانی که نام “ملت” و “خاک” و “سرمایه” و “مذهب” مجوز جنگ و گور دسته‌ جمعی ا‌ست، ترانه‌ای که از جهانی بدون مرز، بدون مذهب، بدون سرمایه می‌گوید، خود، رادیکال ‌ترین اقدام است.
“ایمجین”، تجسم هنری همان نقدی است که ما می ‌نویسیم. جایی ا‌ست که اسطوره وطن با رویای رهایی انسان جایگزین می‌شود. جایی که صدای پرچم‌های ملی خاموش می‌شود و نجواهای همدلی آغاز.
یا وطن ‌پرست می‌میری، یا انسان ‌محور زندگی می‌کنی
در جهانی که سرودها هنوز می‌کشند، پرچم‌ها هنوز می‌سوزانند، و وطن‌ها هنوز می‌بلعند، تنها یک انتخاب پیش روست: یا خاک را بپرستیم و انسان را فراموش کنیم، یا انسان را، آزادی اش، رهایی اش، برابری اش، رفاه اش، را در مرکز سیاست بنشانیم و خاک را به جایگاهش بازگردانیم.
آن‌ که این را نفهمد، سرود خواهد ساخت، ارتش خواهد فرستاد، تاریخ جعل خواهد کرد، و نام این مجموعه ضد انسانی “میهن ‌دوستی” است. اما ما خواهیم گفت: “انسان مقدس است نه خاک”. و سرودی که این را نگوید، هرقدر هم زیبا، هم ‌دست طبقات حاکم و سرکوبگر است.
اما اگر روزی دنیا را کارگران اداره کنند…
اگر روزی زمین نه در مشت سرمایه و تاجران خاک و انباشت سود، که در دستان طبقه کارگر و انسان ‌های آزاد باشد، اگر مرزها را به‌ جای سیم خاردار، با آغوش انسان مشخص کنیم، اگر جای سرودهای ملی، آوازهای برابری پخش شود، دیگر نیازی به فدا شدن نخواهد بود.
در جهانی که کارگر مالک دسترنج خود است، از استثمار خبری نیست، نیروی کار کالایی برای خرید و فروش نیست، هیچ ‌کس برای خاک نمی‌میرد، برای خاک دیگری را نمی کشد، همه برای زندگی و سعادت همگان تلاش می‌کنند. در چنین جهانی، مدرسه آغازگر اندیشیدن است، نه ادای سوگند. در آن، شاعر شعر می‌گوید برای عشق و زندگی، نه برای مشروعیت ‌بخشی به تانک و حاکمیت استثمار و استبداد و نابرابری و تبعیض.
در آن روز، جهان دیگر به خاک قسم نمی‌خورد، بلکه به زندگی انسان. آن ‌جا، انسان نه ابزاری برای جاودانگی ملت، نه نیروی کار ارزان، بلکه هدفی برای شکوفایی خود و جامعه خواهد بود. آن‌جا، پرچم‌ها در موزه‌ها خواهند بود و سرودها تنها بخشی از تاریخ، نه ابزار تکرار آن.