وقتی شنیدم که محمد به آرامی صدایم میزند فکر کردم شاید او هم به همین نتیجه گیری من رسیده است. ایستادم و به طرف محمد برگشتم؛ استاد حسن هم چند لحظه بعد به ما رسید. محمد به درختی تکیه داده بود و گفت زخمی شده است و قدرت اینکه به مسیر ادامه بدهد را ندارد. هر چند محمد تنها چند سالی از من بزرگتر بود و هنوز جوانی 22 ساله بود اما در خیلی از موارد الگو و قهرمان زندگی من بود. من آن روزها نوجوانی بیش نبودم، درست مانند نوجوانان دهه هشتادی امروز. قهرمانان دوران نوجوانی ما مانند چهره های افسانه ای، روئین تنانی هستند که بوسه بر مرگ می زنند و دوباره باز میگردند تا تکیه گاهمان باشند و در جاده پر سنگلاخ زندگی دستمان را بگیرند و مسیر پیشروی را نشانمان دهند. محمد برای من نوجوان چنین جایگاهی داشت. محمد از پشت تیر خورده بود؛ گلوله از ناحیه شکم بیرون آمده و باعث خونریزی شدیدی شده بود، با این وجود من مطمئن بودم که او زنده خواهد ماند. آخر مگر ممکن بود کسی که با من نوجوان همانند یک همرزم قدیمی رفتار کرده بود، راه و چاه کارها را با حوصله نشانم داده و همیشه مانند یک برادر بزرگ مواظبم بود به این سادگی تسلیم مرگ شود.
با این خیالات و امید به اینکه از مرگ نجات خواهد یافت زیر بغلش را گرفتیم و با سرعت تا جایی که ممکن بود از آن محل دور شدیم. جای نسبتا امنی میان درختان و گیاهان یافتیم و آنجا مخفی شدیم، در مخفیگاه متوجه شدیم که قنداق اسلحه محمد گلوله خورده و شکسته است اما خوشبختانه خود اسلحه کماکان قابل استفاده بود. نه من و نه استاد حسن تجربه ای در زمینه کمکهای اولیه نداشتیم و عملا نمیدانستیم چکار باید بکنیم. این خود محمد بود که با وجود خونریزی زیاد و تحلیل قوای جسمانی باز راهنمایمان شد و برنامه ریزی و تقسیم کار کرد. محل زخم را برای کم کردن شدت خونریزی با پارچه ای بستیم، دفترچه های اطلاعاتی و مدارک تشکیلاتی را به من داد که در صورت گیر افتادن او دست رژیم نیافتند.
قرار شد استاد حسن پیش محمد بماند و من برای آوردن کمک به روستای دادانه کمانگر بروم. دیگر یک لحظه تردید جایز نبود، با سرعت از آنجا دور شدم و حدود یک ساعت مانده به سپیده دم به دادانه رسیدم. سراغ چند نفر از دوستان و آشنایان رفتم و جایی جمع شدیم که برای آوردن محمد برنامه ای بریزیم. در حین برنامه ریزی و گفتگو بر سر یافتن مطمئن ترین راه برای نجات محمد سپیده دمید و ناچارا بدلیل میلیتاریزه بودن منطقه برنامه نجات را بطور کامل تغییر دادیم. قرار شد یکی از رفقای زن همراه کودکش به نزدیکی محل اختفای محمد و استاد حسن رفته و به بهانه اینکه کودک مریض است و او را برای درمان میبرد اطلاعات کافی از وضعیت عمومی منطقه جمع آوری کرده و ما هم بر اساس آن اطلاعات اقدام کنیم. نزدیکیهای ظهر بود که آن رفیق زن و کودکش برگشتند؛ محمد در همان مخفیگاه جان باخته و جسدش به دست نیروهای رژیم افتاده بود.
با شنیدن خبر احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد؛ برای چند دقیقه نه میتوانستم حرفی بزنم و نه آنچه را که دوستانم میگفتند میشنیدم. دوست و همرزم عزیزم تنها چند دقیقه یا چند ساعت بعد از رفتن من جان باخته بود و من از این بابت که به حرفش گوش کردم و دنبال کمک آمدم خود را سرزنش میکردم و نمیتوانستم خودم را ببخشم. تنها خبر دلگرم کننده این بود که طبق شنیده های آن رفیق زن، خبری از جان باختن و یا دستگیری استاد حسن نبود و همین بی خبری، امید به زنده بودنش و اینکه توانسته باشد قبل از آمدن نیروهای رژیم موفق به ترک آن محل شود را در دل تقویت میکرد. با در نظر گرفتن شرایط و بعد از مشورت با رفقایی که آنجا بودند تصمیم بر این شد که برای مدتی در روستای دادانه مخفی بمانم و همزمان تلاش کنیم راهی بیابیم که به یکی از واحدهای علنی ملحق شوم. غروب همان روز خبر رسید که استاد حسن از جانب نیروهای رژیم دستگیر شده است.
خبر کوتاهی که تاثیر آن بر روح و روانم کمتر از خبر جان باختن محمد امین نبود. استاد حسن فداکار و مهربان به دست نیروهای رژیم افتاده بود و معلوم نبود چه بلایی بر سرش خواهند آورد. بر اساس اخباری که به مرور و تا پایان همان شب به دستمان رسید، رژیم نیروی زیادی را بسیج کرده و وجب به وجب آن منطقه را برای یافتن ما میگردند. طرفهای ظهر، گروهی از نیروهای رژیم جسد رفیق محمد را پیدا میکنند و یکی دو ساعت بعد هم با تنگ تر شدن حلقه محاصره در آن دره محدود و کوچک، به محل اختفای استاد حسن که چند صد متری با مخفیگاه اصلی فاصله داشته می رسند. رفیق حسن که از هر جانب محاصره شده و راهی برای مقاومت نمیبیند ناچارا تسلیم میشود و بر اساس اخباری که به دست ما میرسید، بعد از دستگیری به محل نامعلومی منتقل میشود.
جسد رفیق محمد را هم به روستای شویشه مرکز بخش کلاترزان برده و آنجا آن جسد بی جان را برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم به یک ماشین بسته در کوچه ها و خیابانهای روستا می گردانند. روز دوم اقامت در دادانه، نیروهای رژیم وارد روستا شده و با تهدید و شاخ و شانه کشیدن از مردم میخواستند در یافتن آخرین بازمانده آن تیم سه نفره با آنها همکاری کنند. هر چند تعداد قابل ملاحظه ای از اهالی روستا از محل اختفای من باخبر بودند اما نه تنها کسی تسلیم تهدیدهای آنها نشد که مدام از طریق صاحب خانه ای که در آن مخفی بودم پیغام میدادند که نگران نباشم و آنها به قیمت جانشان از من دفاع خواهند کرد.
ادامه دارد …