از میان رویدادهای هفته:
علی جوادی
سیلی سرنوشت
پزشکیان میگوید: “با قطع و یقیین سیلی خواهیم خورد، هیچ برو برگرد هم ندارد. هر بلایی سرمان بیاد، تقصیر خودمان است، تقصیر کس دیگری نیست.” این سخن، درعین حال، فراخوانی است به سایر جناحهای حکومت: بیائید شکافها را ببندیم، دست از جدالهای درون خاندانی برداریم، وگرنه همه با هم فرو خواهیم ریخت.
اما چه اعترافی! چه نالهای از دهان کسی که هنوز خیال میکند این سیلی از بیرون خواهد آمد، از واشنگتن یا تلآویو. اما تاریخ به او و به کل این دستگاه اوباش اسلامی یاد آوری خواهد کرد: سیلی سرنوشت نه از “دشمن خارجی”، که از مردم خشمگین، از انقلاب انسانهای لگد مال شده نازل میشود.
سیلی تاریخ: تاریخ، بارها چنین صحنهای را دیده است. لویی بناپارتها، نیکلا چائوشسکوها، شاهان با تاجهای زرین و دستهای آلوده به خون، محمد رضا شاه ـ همگی خیال میکردند ضربه را توپخانه “دشمن” خواهد زد. اما حقیقت این بود: آن سیلی مرگبار از خیابانها برخاست، از دهان توده مردمی گرسنهای که نان نداشت، از گلوی زنی که آزادی میخواست، از دست و پایی که دیگر از زنجیر خسته بود.
سیلی مردم: بخشی از رژیم اسلامی امروز همان خیال باطل را دارد. در رؤیاهایش، اگر تهران زیر بمباران بماند، اگر به بمب اتم مجهز شوند، باز هم بقای آنها تضمین میشود. اما مردم، این وارثان رنج و خون، نه پرچم آمریکا و اسرائیل را به دوش خواهند کشید و نه بیرق سبز و سیاه اسلام سیاسی را. آنان بیرق زندگی را برافراشتهاند. و همین، مهلک ترین سیلی است. سیلیای که بر گونه این حکومت فرود خواهد آمد، صدای زنجیر نیست، صدای فریاد “آزادی، برابری”، صدای “آب، برق، زندگی حق مسلم ماست”، است. این سیلی نه به بمب افکن نیاز دارد نه به پهپاد. تنها کافی است میلیونها انسان خسته از بردگی، هم زمان دست به کار شوند، کارگران چرخهای اقتصاد را فلج کنند و با پرچم “نه” به وضع موجود به میدان بیایند.
سیلی سرنگونی: آنان که امروز بر کرسی قدرت لمیدهاند، میپندارند که هنوز میتوانند با نفت، با سرکوب، با زندان و طناب دار، و این روزها با توسل به خرافات ناسیونالیستی، آینده را بخرند. اما آینده کالایی نیست که در بازار ولایت فقیه معامله شود. آینده همان سیلی است که مردم بر صورت شان خواهند کوبید. و آن گاه دیگر خبری از “خودی” و “غیرخودی” نخواهد بود؛ همه شان در یک صف خواهند ایستاد، صف سقوط.
سیلی انسانیت: این سیلی، سیلی مرگ است برای حکومت اسلامی، اما سیلی زندگی است برای جامعه. برآمد انسانیت علیه دستگاهی که بیش از چهار دهه خون و رنج تولید کرده است. برآمد آزادی علیه زنجیر، شادی علیه ماتم، نان علیه گرسنگی، انسان علیه اسلام سیاسی.
بله، پزشکیان درست گفت: سیلی در راه است. اما نگفت از کجا. ما میگوییم: این سیلی از قلب مردم خواهد آمد. سیلی انقلاب، سیلی سرنگونی، همان سیلیای که شاه را به زانو درآورد، و فردا، رژیم اسلامی را نیز به زباله دان تاریخ خواهد سپرد.
“تنها ره رهایی بازگشت شاهنشاهی!”
چند روز پیش توئیتی دست به دست شد که با اعتماد به نفسی شاهانه اعلام میکرد: “تنها ره رهایی بازگشت شاهنشاهی است.” همین جمله کوتاه مثل صاعقه همه چیز را روشن میکند. این یعنی زندان را آزادی جا بزنند، استبداد را رهایی بنامند، و تاج را کلید نجات معرفی کنند. طنز تلخ تاریخ اینجاست: مردمی که زیر چکمههای حکومت اسلامی له شدند، قرار است برای رهایی دوباره زیر چکمههای تاج سلطنت پناه ببرند. گویی ملت باید از یک سیاه چال بیرون آمده، داوطلبانه خود را به چاه دیگری بیندازد، چون این یکی دیوارهایش را با گچ تازه رنگ زدهاند.
بازگشت شاهنشاهی را “رهایی” نامیدن، همان است که زندانبان بگوید: “سلول شما را با رنگ روشن تر آراستهایم، پس آزادید.” سلطنت پهلوی نه تنها آزادی مطبوعات و احزاب و تشکلات و تجمع را به رسمیت نمیشناخت، بلکه هر صدایی را که بوی مخالفت میداد در نطفه خفه میکرد. روزنامهها یا دربار را ستایش میکردند یا در تابوت سکوت دفن می شدند. حتی مجلات روشنفکری، پیش از چاپ، متن را باید به سانسورچی عرضه میکردند. اگر جملهای از “مبارزه طبقاتی” یا حتی انتقاد اجتماعی در آن بود، با قیچی بریده میشد. روزنامه نگار در بهترین حالت از نان خوردن میافتاد، و در محتمل ترین حالت، خود را در اتاقهای بازجویی ساواک مییافت.
ساواک شاه در همان زمان در جهان به عنوان سیاه ترین ارگان امنیتی شناخته میشد؛ در گزارشهای سازمانهای حقوق بشری نامش کنار گشتاپوی نازی و دستگاه امنیتی شیلی پینوشه میآمد. شکنجه، نه ابزار استثنایی بلکه سیاست روزمرهاش بود: ناخنها کشیده میشدند، کابلها بر کف پا و پشت فرود میآمدند، و در زیرزمینها، انسان به “جرم اندیشیدن” بازجویی میشد. تصویر زنده این است: اتاقی تاریک، چراغی که مستقیم به چشم متهم میتابید، بازجوئی که میپرسید: “به چه حقی فکر کردی؟” و بدنی که زیر ضربات کابل به لرزه درمیآمد. این همان دستگاهی است که امروز با بزک نوستالژیک میخواهند دوباره “راه رهایی” معرفی کنند. طنز تلخ نیست، فاجعه تاریخ است.
بزرگ ترین دشمن سلطنت نه ارتش خارجی بود و نه رقبای درباری، بلکه اندیشه آزادی و کمونیستی. کمونیستها جرمشان این بود که میگفتند انسان رعیت نیست، کارگر برده نیست، استثمار ضد انسانی است، انسان انسان است، زن شهروند درجه دو نیست. و همین اندیشه، برای سلطنت خطرناک تر از هر بمب بود. ساواک سلولهایش را با کمونیستها پر کرده بود: دانشجو، کارگر، روشنفکر، معلم. شکنجه گاهها پر از بدنهایی بود که تنها جرمشان رویای آزادی و برابری بود. جالب این است: سلطنتی که ادعای “تمدن بزرگ” داشت، از یک جزوه کوچک بیش از یک “ارتش خارجی” میترسید.
سانسور در سلطنت فقط ابزار نبود، هنر بود. کتابها را مثله میکردند، فیلمها را قیچی میزدند، نمایشنامهها را خفه میکردند. سانسورچی مثل جراح ماهر، اما برای کشتن، نه برای درمان، به جان متن میافتاد. آزادی بیان به پرندهای بدل شده بود که بالهایش بریده شده بود و بر شاخهای طلایی مینشست: از دور زیبا، از نزدیک مرده.
برخی از سلطنت طلبان امروز میگویند: “بازگشت شاه یعنی بازگشت آزادی.” اما کدام آزادی؟ آزادی نوشتن در روزنامهای که باید هر روز برای سانسورچی تعظیم کند؟ آزادی تک حزبی که نامش “رستاخیز” است و عضویتش اجباری؟ آزادیای که با یک امضا از دربار، به زندان اوین ختم میشود؟ این آزادی نیست، کاریکاتور آزادی است.
توئیت “تنها ره رهایی بازگشت شاهنشاهی است” نه تحلیل سیاسی است و نه آینده نگری، بلکه انکار گذشته و کاریکاتور تاریخ است. رهایی یعنی شکستن همه قفسها، نه بازگشت به قفسی دیگر. رهایی یعنی جامعهای که در آن اندیشه آزاد باشد، کمونیست و غیرکمونیست بتوانند سخن بگویند، زن و مرد برابر باشند، و انسان دیگر سایهای بالای سرش نبیند، نه عمامه، نه تاج.
ساواک شاه روزی در جهان بهعنوان یکی از سیاهترین دستگاههای امنیتی شناخته میشد. امروز، وعده بازگشت به همان دوران را “راه رهایی” خواندن، نشان نمیدهد که تاریخ را فراموش کردهایم؛ بلکه نشان میدهد عدهای هنوز به طناب دار، نام “گردنبند آزادی” میدهند.
و این یک استنثاء نیست، توئیت دیگری می گوید: “ساواک دوم: ساواک باید کاملا بی رحم باشد!”
سردار فرمان میدهد، تاریخ پوزخند میزند
“اگر خامنهای اراده کند، معترضان جایی در کشور نخواهند داشت”: این جمله نه فریاد اقتدار، بلکه ناله شبانه فرماندهای ورشکسته است؛ از دهان کیومرث حیدری، فرمانده نیروی زمینی ارتش رژیم اسلامی، بیرون آمد؛ کسی که نه میدان را در دست دارد، نه مردم را، و نه حتی خواب شبش را. خیال کرده با چشمانی پف کرده و ژستی قرضی از ژنرالهای شکست خورده، میتواند جامعهای در آستانه انفجار و تشنه آزادی و برابری را به سکوت بکشاند.
اما این تهدید، نه از جنس قدرت، که از جنس ترس است. رژیمی که در گل گیر کرده، امروز به توهم “اراده” پناه آورده؛ خیال میکند با یک فرمان، مثل بشقابهای شکسته یک میهمانی شکست خورده، میتواند مردم را جمع کند. اما این بار مردم، نه میهراسند، نه میپذیرند.
تاریخ میدان رژه نیست، میدان خیزش است: سردار حیدری ظاهرا هنوز نفهمیده، یا ترجیح داده نفهمد، که تاریخ با دستور از بالا نمیچرخد. خیال میکند “اراده” رهبرش میتواند میلیونها انسانی را که هر روز فقر، تحقیر، و سرکوب را با گوشت و پوست لمس کردهاند، از صحنه محو کند. اما مردم لکه روی لباس نیستند؛ آنها خود تاریخاند. و تاریخ با “فرمان” پاک نمیشود، با خشم برمیخیزد.
آنچه جامعه ایران را به نقطه انفجار رسانده، کمبود “اراده” در بالا نیست؟ خیر! بلکه ناشی از یک عمر تحقیر، فقر، جهل و اسلام، فساد، زن ستیزی، خفقان و فلاکت و بی حقوقی است. نظامی که حتی نان هم نمیتواند بر سفره ها بگذارد، حالا خیال دارد با “اراده” رهبرش جنبش توده های مردم برای سرنگونی رژیم اش را حذف کند. این، طنز سیاه دوران ماست.
در این میان، تناقض خنده داری هم در دل فرماندهی کل نیروهای سرکوب دیده میشود. حیدری تهدید میکند، اما محمد باقری، رئیس ستاد کل و فرمانده مستقیم همین سردار، قبل از مرگش، با زبانی لرزان اعتراف میکرد که دیگر نمیتوان جامعه را با باتوم اداره کرد! انگار یک ارتش، همزمان دارد در دو جبهه میجنگد: یکی با خیال پردازیهای مالیخولیایی، دیگری با سردرد ناشی از واقعیت. اینان حتی در تهدید هم وحدت ندارند. نشانهای آشکار از سقوط: یکی عربده میکشد، یکی عذر میخواهد. اما هیچ کدام نمیدانند چه باید کرد.
عربده فرمانده، کمدی پایان اقتدار: تهدیدات سردار، بیشتر شبیه کپی برداری بد از دیکتاتورهای در حال سقوط است. ژنرالی با یونیفورم اتو کشیده، که حتی دشمن خود را نمیشناسد. اما دشمن او در خاک ریز و سنگر نیست؛ در صف نان است، در کلاس درس، در خط تولید، در خیابان، در مترو و… و این دشمن، همان مردماند که از دل طبقه کارگر، زنان، جوانان، معلمان، پرستاران و بازنشستگان برخاستهاند و دیگر تن به فرمان نمیدهند. و همین کارگران و مردماند که دارند مجددا به خیابان باز میگردند.
این سردار الدنگ باید بفهمد که معترضان، ارواح سرگردان نیستند. آنها میلیونها نفرند که از اعماق ستم اجتماعی و مبارزه طبقاتی برخاسته اند. کارگرانی که زیر خط فقر زندگی میکنند، ماهها مزد نگرفتهاند، معلمانی که عزت و زندگی شان لگد مال شده، دانشجویانی که آرزوی زندگی بهترشان با گاز اشک آور دود شده، زنانی که دیگر تن به هیچ فرمانی نمیدهند.
و آنگاه زمانیکه این خشم انباشته شعله ور شود، “فرمان” حیدری همان قدر بیاثر خواهد بود که تهدیدهای حکومت نظامی شاه در برابر اعتصاب نفت گران در ۵۷. دود میشود، میرود، و تنها خاطرهای تلخ و خندهدار باقی میماند. همان گونه که بنعلی و مبارک و شاه، با همان زبان تهدید سقوط کردند.
پایان توهم، آغاز رهایی: رژیمی که برای بقاء باید هر روز عربده بکشد، دقیقا در لحظات پایانی خود دست و پا میزند. این پایان، با گلوله آغاز نمیشود؛ با سازمان یابی، با قیام، با انقلاب اجتماعی آغاز میشود و در ادامه باید اسلحه را در دست این اوباش اسلامی خرد کرد. و آن روز، این سردار و عربدههایش، تنها به پاورقی طنزی تاریخی بدل خواهند شد، همانند ژنرالهایی که در واپسین ساعات سقوطشان، در آیینه تاریخ به خود زل زدند و دیدند: تهدیدشان، حتی یک برگ خشک را هم نلرزاند. بی اثر، بی تماشاچی، و فراموش شده. آن روز دور نیست!
***