کمدی تاریخ: وقتی سلطنتپرست درس لنینیسم میدهد!
علی جوادی
آغاز فریب: نسخه کهنه در لباس نو
در میانه لحظهای تاریخی که جامعه ایران در تب و تاب بازپسگیری زندگی، آزادی و آینده خویش است، ناگهان صداهایی برمیخیزند که درست در زمان پیشروی بسوی اوج تلاش و آگاهی و سازمانیابی، مردم را به فراموشی دعوت میکنند. صداهایی که گویا از اعماق دهههای شکست، شکستخوردگی و هراس از انقلابی اجتماعی برمیگردند و دوباره همان نسخه کهنه را روی میز میگذارند: نسخه “همه با هم”، نسخه تعلیق اهداف، نسخه عقبنشینی از آرمان آزادی و برابری و سوسیالیسم به مقابل میز معامله با نیروها و قدرتهای کهنه و ارتجاعی.
ف.م.سخن یکی از حاملان چنین روایتی است. او با ژست عقلانیت و تجربه، چپ را متهم میکند که “نمیداند سیاست چیست” و دعوت میکند که برای سرنگونی رژیم اسلامی، با رضا پهلوی و اردوگاه سلطنتطلب کنار بیاید و “بعد از پیروزی” درباره آینده حکومت تصمیم گرفته شود. در ظاهر، سخن “ساده” و “منطقی” جلوه میکند؛ اما کارکرد سیاسی آن روشن است: خلع سلاح کمونیسم و آزادیخواهی در دوران تعیین تکلیف قدرت و تسلیم تلاش برای سازماندهی و پیروزی یک انقلاب اجتماعی به نیروهایی که برای تسخیر آینده و شکل دادن به یک حکومت استبدادی دیگر آماده ایستادهاند.
تکرار تاریخ خونین: همان فورمول، صورت دیگر
اما این پیشنهاد جدید نیست. تاریخ ایران آن را یک بار بطور خونینی تجربه کرده است. در ۱۳۵۷ نیز شعار اسلامیستها این بود که “اول شاه برود، بعد درباره آینده تصمیم میگیریم” و یا “بحث بعد از مرگ شاه”. مردم به میدان آمدند، با دست خالی، اما با دل پر و امید فراوان. اما چون ساختار قدرت از پیش به سود ارتجاع سازمان یافته بود، غرب آلترناتیو خود را بر دوش جریان ملی – اسلامی ولجنزار اسلام سیاسی آماده کرده بود، نتیجه نه آزادی بود و نه برابری، بلکه به دار و زندان و خفقان و فقر و فلاکت منتهی شد. امروز همان فرمول را با چهرهای تازه تکرار میکنند: “اول رژیم اسلامی برود، بعد درباره حکومت تصمیم میگیریم.”و این بار نیز ارتجاع آماده، رسانهدار، لابیدار و پیوندخورده با دول میلیتاریست سرمایه جهانی، در کمین است. تاجداران شکستخورده دیروز، کنار صندوق سیاست خارجی، ایستاده و شمشیرهای خود را صیقل دادهاند. این بار، اگر مردم دوباره فریب “همه با هم” را بخورند، تاج به جای عمامه خواهد نشست؛ و نتیجه همان است. شکل دیگری از استبداد، همان شلاق، همان طبقات حاکم، همان فقر و فلاکت و شکاف طبقاتی، فقط با لباسی نو و سرودی تازه.
قیاس مضحک: اتحاد متفقین الگو نیست
ف.م.سخن برای اثبات نسخه خود به اتحاد متفقین در جنگ دوم جهانی، استالین با چرچیل و روزولت، اشاره میکند. تشبیهی که بیش از آنکه سیاسی باشد، کاریکاتوری از سیاست است. مستقل از سیاست کمونیستی در قبال این اتحاد، مستقل از اینکه سیاست ما در قبال استالین و سرمایه داری دولتی دوران او کاملا روشن و انتقادی است، این ائتلاف، اتحادی میان دولتهای امپریالیستی در متن یک جنگ جهانی بود، نه اتحاد جنبشهای اجتماعی متخاصم در متن تلاش برای سرنگونی رژیم اسلامی و سازماندهی یک انقلاب اجتماعی. آن اتحاد برای تجدید تقسیم جهان و حوزه جدید نفوذ قدرتهای سرمایه انجام شد، نه برای رهایی و آزادی انسان. نتیجه آن اتحاد نیز روشن بود: فاشیسم شکست خورد، اما سرمایه، امپریالیسم، چه با نقاب و چه بی نقاب، ارتشها، بانکها و نظم طبقاتی جهان دستنخورده باقی ماند، هر چند که حوزه های نفوذ و قدرت عمقیا تغییر کرد. اگر این الگو مبنای عمل باشد، یعنی ما نیز باید مبارزه را نه برای تغییر ساختار که برای تغییر چهره قدرت پیش ببریم. و این خود نفی تلاش برای سازماندهی انقلابی اجتماعی است. اما انقلاب، لحظه گسست با نظم و مناسبات پیشین است؛ تلاشی برای خلع ید سیاسی و اقتصادی از سرمایه است، لحظه پایان تاج و تخت و منبر و عمامه و سرمایه است، نه انتقال از یکی به دیگری.
دو جهان متفاوت: ما و سلطنت طلبان
مساله اصلی اما این است که آینده ما با آینده سلطنتطلبان در دو جهان گوناگون شکل میگیرد. ما برای آزادی، برابری و سوسیالیسم مبارزه میکنیم. مبارزه ما در پی پایان دادن به رابطه انحصاری سرمایه بر وسایل تولید و توزیع اجتماعی، مالکیت سرمایه بر سرنوشت انسان، استثمار انسان، پایان دادن به سیستم و نظام طبقاتی موجود و تمام مصائب ناشی از آن است. ما در پی ساختن جامعهای هستیم که در آن انسان از جایگاه رعیت و امت به جایگاه شهروند آزاد و برابرو مرفه ارتقا و حاکم بر سرنوشت خود باشد. اما سلطنتطلبان پروژهای دیگر دارند: احیای استبداد سلطنتی، تمرکز قدرت، بازگرداندن سلسلهمراتب سلطنتی، و تبدیل جامعه به موجودیتی متشکل از “وفاداران و فرمانبران”. این دو پروژه جمعشدنی نیستند. همانطور که شوراهای مردمی را نمیتوان در کنار و با همکاری ساواک تشکیل داد و از آن انتظار عدالت و دخالت در تعیین سرنوشت جامعه را داشت. نمیتوان حکومت کنگره نمایندگانشوراهای مردم را با حکومت موروثی و سلطنتی آشتی داد. نمیتوان آزادی را با نهاد تاج پیوند زد. نمیتوان برابری انسانها را با گسترش مناسبات سرمایه داری تامین کرد. کسی که چنین وعدهای میدهد یا از تاریخ بیخبر است یا آگاهانه در پی بازتولید نظم طبقاتی است، یا یک عوامفریب تمام عیار است و یا شاید هم ترکیبی از تمام این مولفه ها.
لحظه تحزب: ما در پروسه سازماندهی و کسب هژمونی ایم
برخلاف ادعای ف.م.سخن، این چپ نیست که عقبنشینی کرده است؛ این چپ تحت هژمونی کمونیسم کارگری است که در لحظه کنونی وظیفه تاریخی خود را تشخیص داده است: دوره کنونی دوره تحزب و سازمانیابی و کسب هژمونی سیاسی در جنبش سرنگونی طلبانه توده های مردم است. دوره ساختن شوراهای محله، شوراهای محل کار، شبکههای مقاومت اجتماعی، اعتصابها و کانونهای سازماندهی اعتراضات و خیزش های خیابانی است، لحظه آگاهی و اراده جمعی است. اگر در این لحظه، نیروهای آزادیخواه و برابریطلب خود را با اردوگاه سلطنت همسو کنند، یعنی خود را از تنها ابزار واقعی قدرت، سازمان اجتماعی توده کارگر و مردم کارکن و آزادیخواه، تهی کردهاند. اتحاد از پایین ساخته میشود، در محیط کار و زندگی و خیابان، نه در استودیوهای تلویزیونی در لندن یا پشت میز لابیهای قدرت در واشنگتن.
طنز سیاه: وقتی تاج دار از لنین به ما درس سیاست می دهد
و اکنون طنز تاریخ به صحنه میآید: سلطنتپرستانی که در تمام عمر سیاسیشان، سیاست را در قالب “اطاعت” و “جاوید شاه” فهمیدهاند، میخواهند به کمونیستها درس سیاست، آنهم از نوعی لنینی اش، بدهند. کسانی که در دوران پدر بزرگ و پدر این شاهزاد قانون سیاه رضا خانی مبنی بر ممنوعیت “مرام اشتراکی” را تدوین کردند، صحبت از اتحاد با کمونیستها می کنند. و در حالی که لنین در تمام مسیر مبارزهاش علیه تزار، علیه لیبرالها و علیه دولت موقتی که خود را “نماینده ملت” مینامید، ایستاد، و تزهای آوریل را برای تصرف قدرت توسط بلشویکها ارائه داد. لنین در مبارزه برای تصرف قدرت سیاسی نه سازش کرد و نه گفت “بعدا تصمیم میگیریم”، و نه گفت “امروز فقط اتحاد”، چون میدانست که “بعد”، همان لحظهای است که طبقه حاکم به مردم میگوید: “دیگر دیر است.” و اگر قرار بود با سلطنت آشتی کنیم، اگر قرار بود تاج دوباره بر تخت بنشیند، اگر قرار بود گذشته بازگردد، پس تمام رنجها، زندانها، شکنجهها، تبعیدها و … چه بودند؟ یک شوخی تلخ تاریخی؟
افشاگری نهایی: سازش، خنثی سازی انقلاب است
مبارزه ما ادامه دارد نه برای آنکه مستبدی را با مستبدی دیگر عوض کنیم، بلکه برای آنکه این چرخه به پایان برسد. ما به مردم و جامعه میگوییم: “اگر اتحاد میخواهید، به اردوی آزادی و برابری و سوسیالیسم بیائید.” اتحاد نه با تاج و نه با عمامه، نه با سرمایهو نه با الهیات و اسلام سیاسی در قدرت؛ اتحاد با انسان ها، با توده مردم کارکن و زحمتکش.
انقلاب وقتی تحقق پیدا میکند که مردم نه فقط رژیم حاکم را سرنگون کنند، بلکه حاکمیت را پس بگیرند. زمانیکه طبقه حاکمه را به زیر بکشند و کل مناسبات اقتصادی و سیاسی را دگرگون کنند. و برای رسیدن به این اهداف، راه ما و ف.م.سخن از هم جدا است. ما در مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی و استقرار یک نظام آزاد و برابر و مرفه، یک جمهوری سوسیالیستی، در عین حال نیازمند نقد و افشای پروژه سلطنت پرستان هستیم.
اردوگاه ما روشن است
ما در مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی و استقرار یک نظام آزاد و برابر و مرفه، یک جمهوری سوسیالیستی، ایستادهایم. دعوت ما ساده است: بپیوندید به اردوی آزادی و برابری؛ نه همسویی با سلطنت پرستان و دستگاه ساواک و گارد جاویدان و حزب رستاخیزشان. تاریخ به ما آموخته که وقتی مردم را از قدرت محروم کنی،قدرت آن را کسانی خواهند پر کرد که بیش از همه به حفظ سرمایه و امتیاز طبقاتی نیاز دارند. و امروز قرار نیست گذشته تکرار شود، وقت ساختن آیندهایست که تاجداران را به موزه تاریخ بسپارد و مردم را بر مسند سرنوشت خود بنشاند.
مردگانی که به هم پنجه میکشند: فروپاشی درونی جمهوری اسلامی
در روزهایی که صحنه سیاسی جمهوری اسلامی بیش از همیشه شبیه تماشاخانه ای فرسوده است، جمله های پزشکیان و تهدید یک عضو مجلس خبرگان تصویر کاملتری از وضعیت امروز به دست میدهد. پزشکیان در سخنرانی خود از “ستون خیمه انقلاب” دفاع میکند و احمد خاتمی عضو مجلس اوباش خبرگان تهدید میکند که “حکم تهدید خامنه ای، اعدام است.” اگر این سخنان را جدا ببینیم، شاید تنها بخشی از ادبیات همیشگی رژیم اسلامی به نظر برسد، اما اگر این دو صدا را در کنار هم قرار دهیم، تصویر روشنتری نمایان میشود: ترس. فروپاشی. بی آینده گی. و جنگی آشکار بر سر میراث جسدی که هنوز روی دو پا نگه داشته شده است.
خامنه ای امروز نه رهبر است و نه ستون. او چیزی شبیه سایه ای بی جان است که بر دیوار نمایش داده میشود، تا کسی اعتراف نکند که ستون خیمه مدتی است شکسته و سازه ای که بر آن بنا شده بود، فرو ریخته است. وقتی پزشکیان میگوید “ما اختلاف داریم اما رهبری اصل است”، این نه بیان وحدت، بلکه اعتراف به نبود آن است. در سیاست، وقتی کسی مجبور است “مرکز” را نام ببرد، یعنی مرکز دیگر وجود ندارد. این همان وضعیتی است که مارکس توصیف میکرد: وقتی قدرت واقعی از میان رفته است، نمایش قدرت شدت میگیرد. و امروز، جمهوری اسلامی سراسر نمایش است.
اما نمایش در این مرحله، صحنه ای از جدال میان جناحهایی است که نه برای حفظ خامنه ای، بلکه بر سر تقسیم آینده بدون او به جان هم افتاده اند. هیچ یک از جناحهای سیاسی جمهوری اسلامی دیگر وجود خامنه ای را شرط بقای خود نمیداند. اصلاح طلب حکومتی در خیال بازسازی رژیم اسلامی در پس حل معضل رژیم و آمریکا و غرب است. اصولگرا میخواهد با چماق و دستیابی به بمب اتم، جامعه را در کفن نگه دارد. از طرف دیگر سپاه که خود یک پدیده یکدست نیست، خود را وارث طبیعی قدرت میداند، و به همراه دستگاه امنیتی در پی توافقی بر فراز گور اوست. و یک ویژگی این جدال این است هر کدام آینده را در حذف دیگری میبیند.
خامنه ای برای هیچ یک از آنها مشروعیت تولید نمیکند. او تنها نقش همان جسدی را دارد که تا لحظه دفن باید حمل شود، چون اگر زمین گذاشته شود، همراه او کل ساختار موجودی که سایه او در راسش ایستاده به یکباره فرو میریزد. آنها دیگر به به خامنه ای باور دارند، و نه قصد دارند با او بمانند. اما فعلا ناچارند او را نگه دارند؛ نه به عنوان رهبر، بلکه به عنوان سنگ قبری که فعلا نامش را زیرش ننوشته اند.
در چنین لحظه ای است که تهدید به اعدام مخالفان خامنه ای به زبان میاید. این تهدید نه نشانه اقتدار است، نه هشدار. تهدید آخرین ابزار نیرویی است که دیگر هیچ نفوذی ندارد. در جامعه ای که فرمانبرداری وجود دارد، نیازی به تهدید نیست. وقتی احمد خاتمی اعلام میکند “حکم تهدید رهبری اعدام است”، او در حقیقت دارد اعتراف میکند که هیچ کس فرمان نمیبرد. این سرفه بی اختیار بدنی است که ریه اش پر از خاک شده. این صدای فروپاشی است، نه قدرت.
خامنه ای امروز مرده سیاسی متحرک است. روزی نامش ستون یک پروژه بود، امروز نامش نشانه پایان آن است. در کوچه و بازار، در خانه و خیابان، در دانشگاه و کارخانه، مردم نه از او میترسند و نه به او اعتنا میکنند. “مرگ بر خامنه ای”حتی شعار بازی کودکان در خیابان است. او همان پادشاه لختی است که حالا حتی ندیمان نیز آهسته به همدیگر میگویند که لباسی در کار نیست. تنها تفاوت اینبار این است که مردم نه فقط میخندند، بلکه از روی او عبور کرده اند.
اما اینجا نقطه اصلی بحث است: سقوط به خودی خود آزادی نمی آورد. فروپاشی رژیم در ساختار آغاز رهایی نیست، آغاز تشدید کشمکش بر سر تصاحب جامعه و حاکمیت است. و بر این زمین، علاوه بر نیروی آزادیخواهی و برابری طلبی و سوسیالیسم نیروهایی ایستاده اند که میخواهند فردای سقوط را به سود خود بازنویسی کنند: سلطنت طلب، ناسیونالیستهای قوم پرست، جنگ طلبان منطقه ای، و نیرویی که مردم را دوباره رعیت میخواهد. اگر جامعه سازمان نیابد، اگر مردم قدرت مستقل خود را در شوراهای مردمی سازمان ندهند، اگر مردم به اردوی آزادی و برابری نپیوندند فردای سقوط را همان نیروهایی خواهند نوشت که امروز پشت پرده در صف ایستاده اند.
سوال اصلی دیگر این نیست که خامنه ای کی میمیرد. خامنه ای سیاسی مدت هاست که مرده است.سوال این است که چه کسی روی جسد او میایستدو چه کسی جسد را از صحنه بیرون خواهد برد.آزادی نه از بالا میاید، نه از کاخها، و نه از جنگ و تحریم و پروژه های رژیم چنج. آزادی را تنها طبقه کارگر در راس جنبش سرنگونی با پرچم یک دنیای بهتر و آزادی و برابری و رفاه همگان میتواند بسازد. و این بزرگترین حقیقت زمانه ماست!
افول تاج در عصر بیپادشاهی
رسوایی سیاسی سلطنتطلبان در سایه پایان سیاست “رژیم چنج”
اخیرا تالسی گابارد، مدیر اطلاعات ملی آمریکا، در گفتگویی آشکارا گفت که “دوران تغییر رژیم تمام شده است.”او توضیح داد که تجربه بیپایان جنگها و اشغالها، از عراق تا لیبی، نه تنها “دموکراسی” نیاورد بلکه بیثباتی و تروریسم را گسترش داد. گابارد گفت آمریکا باید به جای مهندسی دولتهای دیگر، به بازسازی درون خود بپردازد.
در همان روزها، رضا پهلوی در مصاحبهای دیگر نالید که “غرب بارها مردم ایران را در بزنگاهها تنها گذاشت.”منظورش روشن بود. از نظر او، شکست تاکنونی پروژههای جنگی علیه جمهوری اسلامی، نه موفقیتی انسانی، که خیانتی به آرزوهایش برای بازگشت تاج محسوب میشود. این دو جمله، اگر کنار هم گذاشته شوند، دو جهان متفاوت را ترسیم میکنند. یکی اعتراف به پایان سیاست رژیم چنج امپریالیستی، دیگری ناله از پایان رویای کودتا و جنگ برای سلطنت. یکی میگوید دوران اشغال و حمله نظامی تمام شده، دیگری میگوید چرا اشغال تمام شد؟ همین تضاد، خود سند کامل ورشکستگی سیاسی سلطنتطلبان است.
استراتژی بر پایه بمب و نابودی جامعه
سلطنتطلبان خوب میدانند و از اینرو هرگز بطور واقعی بر نیروی مردم حساب نکردند. سیاست آنان از آغاز بر این اصل نانوشته استوار بودند که جامعه ایران بیمار، ترسو و ناتوان است و تنها مداخله خارجی میتواند “آن را آزاد کند”. این “آزادی” در قاموس آنان با جنگ و لشگر کشی تعریف میشود. آزادی یعنی موشک. آزادی یعنی حمله پیشدستانه. آزادی یعنی ارتش اسرائیل و آمریکا. در دستگاه ذهنی آنان مردم نه نیروی تاریخی تغییر، بلکه رعیتی در انتظار فرمانده خارجیاند.
اما این دستگاه با نخستین آزمایش واقعی فروریخت. در جنگ دوازدهروزه، اسرائیل حمله کرد. صدها تحلیلگر در رسانههای سلطنتی از لحظه “آغاز سقوط” گفتند. اما مردم چه کردند؟ مردم نه در دفاع از رژیم برخاستند و نه به استقبال موشک رفتند. آنان با آگاهی جمعی عقب ایستادند. جامعه فهمید جنگ، قیچی انقلاب است. جنگ اعتراض را خفه میکند و به رژیم فرصت تنفس میدهد. در آن دوازده روز، نه نظام سقوط کرد و نه خیابان شعلهور شد. تنها چیزی که سقوط کرد، تئوری سلطنتطلبان بود؛ همان تئوری که خیال میکرد بمب و موشک میتواند “انقلاب” بسازد.
از واشنگتن تا تلآویو، سفر خفت یک سیاست
پس از آن شکست، ضربه دوم از واشنگتن آمد. وقتی مقامهای رسمی آمریکا اعلام کردند که “دوران رژیمچنج تمام شده”، چراغ اصلی امید سلطنتطلبان خاموش شد. سیاست جهانی تغییر کرده بود. آمریکا دیگر برای کسی “آزادی” نمیآورد. تجربه عراق، افغانستان و لیبی، نتیجهای جز خون و ویرانی نداشت. اما سلطنتطلبان هنوز در دهه های گذشته زندگی میکردند. اما آنان چه کردند، بیش از گذشته بهآغوش نتانیاهو، این جنایتکار جنگی، دویدند.
این لحظه، لحظه سقوط اخلاقی و تاریخی است. رفتن به درگاه دولتی که هدفش نه آزادی ایران، بلکه تکهتکه کردن و نابودی شیرازه جامعه است، نشان از عمق استیصال دارد. نتانیاهو هرگز پنهان نکرده که آرزویش “بیثباتی پایدار” در ایران است. او ایران آزاد نمیخواهد، بلکه ایران شبیه سوریه میخواهد، ویران شده، پارهپاره، ناتوان از ایستادن. سلطنتطلبان این معامله را پذیرفتهاند. حاضرند خاکستر ایران را تحویل بگیرند، به شرطی که بر آن تاج بگذارند. این دیگر سیاست نیست، بیماری ضد انسانی برای رسیدن به قدرت است.
نقاب از چهره افتاده است
جریان سلطنتطلب در تمام تبلیغات خود از “ملت” سخن میگوید، اما کوچکترین احترامی به مردم ندارد. در نگاه آنان “ملت”، وسیلهای برای بازگشت سلطنت است. هر جا مردم برخاستهاند، سلطنتطلبان یا سکوت کردهاند یا همان جنبش را “بیبرنامه” و “بیرهبر” نامیدهاند. آنان از انقلاب مردم بیشتر از حاکمیت اسلامی میترسند، چون هر انقلابی که از برخیزد تاج را از میان برمیدارد. تاج فقط بر سر جامعهای مینشیند که مستاصل بر زمین زانو زده باشد.
افشای بزرگ این روزها آن است که سلطنتطلبی امروز، ادامه یک رابطه کهنه طبقاتی است. همان رابطهای که سلطنت بر آن بنا شده بود. از بالا فرمان میدهد، از پایین اطاعت میخواهد. از غرب مشروعیت میگیرد، از مردم اطاعت. اما جامعه امروز ایران دیگر جامعه رعیتها نیست. جامعهای است که در خیابان فریاد زده “مرگ به ستمگر، چه شاه باشد، چه رهبر”. جامعهای است که در فقر و سرکوب، هنوز برای شرافت انسانیاش میجنگد.
پایان تاج و آغاز ضرورت انقلاب اجتماعی
شکست سلطنتطلبان، فقط شکست یک جناح سیاسی نیست. شکست کل منطق اتکا به جنگ و ارتش و بمباران و نابودی جامعه برای رسیده به قدرت است. مردم فهمیدهاند که هیچ بمبی آزادی نمیآورد و هیچ ارتشی برابری صادر نمیکند. تجربه عراق و لیبی کافی است تا بدانیم آزادی هدیه امپریالیسم نیست، برعکس دستاورد انقلاب اجتماعی است.
اگر امروز راهی برای خلاصی از این وضعیت وجود دارد، آن راه انقلاب اجتماعی است. انقلابی که از کارخانه و خیابان و محیط زندگی آغاز شود، نه از پادگان و سفارت. انقلابی که بهجای تاج، شورا بسازد. بهجای فرمان، مشارکت. بهجای سرکوب، برابری. تنها چنین انقلابی میتواند هم رژیم اسلامی را جارو کند و هم سایه سلطنت را برای همیشه از ذهن جامعه پاک سازد.
انقلاب اجتماعی یعنی بازگرداندن تاریخ به دست مردم. یعنی رهایی از هر دو ستون پوسیده یعنی دین و تاج. و این انقلاب نه وعده است و نه آرزو. ضرورت است. ضرورتی که برای پایان دادن به فقر، تبعیض و خشم و ضرورت آزادی و برابری و رفاه میجوشد.
در پایان باید گفت سلطنتطلبان امروز دیگر حتی فریبکار هم نیستند. نقاب افتاده است. آنان نه آلترناتیو رژیم اسلامی، بلکه حاشیه آنند، صدای همان ساختار از دهانی تازه رنگشده. اما تاریخ به عقب نمیرود. مردم ایران دیگر پادشاه نمیخواهند، چون خود پادشاه زندگی خویش شدهاند. انقلاب آینده نه برای تاج، که برای انسان و رهایی انسان است. و این بار، هیچ سلطنتی از زیر خاکستر نخواهد برخاست.

