به یاد و احترام آنها که همیشه در تاریخ واقعی زنده اند!
سخنان الهام صالح نیا در مراسم گرامیداشت رفقا مظفرصالح نیا و حمه سور
با سلام و تشکر از حضور همه عزیزانی که در این روز مهم و پرمعنا در این سالن و از طریق نت همراه ما هستند.
امروز گرد هم آمدهایم تا یاد رفقای بزرگوار، مهربان و زحمتکش، یاد انسانهایی را گرامی بداریم که زندگیشان را وقف آزادی، برابری، و آرمانهای والای انسانی کردند، تا به احترام نام، یاد و اندیشههای دو نفر از عزیزترین یاران و کادرهای جنبش کارگری و کمونیستی، ساعتی را در تأمل و پاسداشت آنها بگذرانیم.
وقتی کودک بودم، انتظار آمدنش، پیشواز رفتن، و آغوش گرمش… همه بخشی از زندگیام بود.
اما قابهای دیگری هم در ذهنم ماندهاند: جشن بادبادکها، جشن آدمبرفی، روز جهانی کودک، بعدتر روز جهانی زن، اول مه روز جهانی کارگر که مظفر سراپا تحرک و بیقرار و شاد بود.
آن روزها برای من پر از رنگ، بازی و خنده بود. بعدها که بزرگ شدم، فهمیدم آن جشنها فقط جشن نبودند.پدرم در همان بازیها، در همان لحظههایی که من کودکی میکردم، آرمانهایش را فریاد میزد. شادی ما، خواست زندگی با عزت، وجود او و معنی مبارزه اش بود.
با همان بادبادکهایی که پروازشان را با شوق نگاه میکردم، به آسمان میسپرد که:
کودکان باید آزاد باشند، میگفت شادی، امنیت و رفاه حق همهی انسانهاست.
من خیلی زود درک کردم که مبارزه، از همان سالهای معصوم کودکی آغاز میشود.
و حالا بیش از هر زمان میدانم آن گردهماییها، در دل خود میتینگهای سیاسی بودند. اما در ذهن کودکانهی من، هنوز لبخندها ماندهاند، و مردی که در میان آنهمه شعار و دغدغه، به من یاد داد چگونه انسان بمانم و نوعدوست باشم.
مظفر یاور زحمتکشان بود، او فرزند طبقه کارگر و جزئی جدانشدنی از کارگران و آزادیخواهان بود. همیشه و هر زمان و تحت هر شرایطی میشد روی مظفر حساب کرد. هر کسی دردی داشت سراغ مظفر را میگرفت و انگار او برای هم طبقه ای هایش و مردم زحمتکش “نه گفتن” بلد نبود.
بازجویی، سرکوب، و سکوت تحمیل شده
اما همهچیز فقط آرمان خواهی، انساندوستی و جشن نبود.
پدرم و رفیقمان مظفر، مثل هزاران انسان شریف دیگر، قربانی خشم و وحشت حاکمیتی شدند که از آزادی واهمه دارد.
او را مرتباً بازداشت میکردند، شکنجهاش میدادند، تهدیدش میکردند، شبهای زیادی را در اتاقهای بازجویی گذراند…
نه برای جنایت، بلکه فقط برای قبول نکردن، برای تن ندادن، برای افکار و عمل انقلابی و سوسیالیستی اش.
جرم مظفر این بود که شوری بپا میکرد، قانع و بسیج میکرد، در اعتصاب های عمومی، در اعتصاب های کارگری، در عشق اش روز جهانی کارگر، هرجا که اعتراض به ستم و ناحقی وجود داشت مظفر آنجا بود.
علیرغم هشدارها و تهدیدها کارش را میکرد و حرفش را میزد، او میخواست در ساختن جامعهای انسانیتر، برابرتر، و آزادتر، بدوناعدام و خشونت نقش داشته باشد. او میگفت میشود آزادی را بدست آورد. این جامعه در شأن انسان نیست.
پدرم بارها توسط سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی ایران بازداشت و بازجویی شد. اتهامش روشن بود:
دغدغه داشتن برای درد مردم زحمتکش، سخن گفتن از امر آزادی، سکوت نکردن در مقابل ظلم و ستم و استثمار.
او هرگز از مسیرش بازنگشت. حتی وقتی شکنجهگران تلاش میکردند با تحقیر و تهدید صدایش را خاموش کنند، او آرام بود، اما هیچوقت تسلیم نشد. وقتی از زندان به خانه بازمیگشت، سکوتش عمیقتر، نگاهش پختهتر، و ایمانش به آزادی بشریت محکمتر بود.
آخرین دیدار
فکر نمیکردم آن دیدار، آخرین دیدار باشد.
در آن روزهای آخر، بیشتر در سکوت غرق بود. موبایلش زنگ خورد، به بچههای سنندج جواب داد:
“سلام، میدونی کجام؟ پیش الهام هستم”!
دوستش گویا تذکری داده بود.
گفت: “فهمیدم… جای لامپها خراب است”!
پرسیدم:
“جای لامپها خراب است؟ برای مغازه اتفاقی افتاده”؟
خندید و گفت:
“نه، این یه تذکر امنیتیه”!
حرفهایی میزد که انگار فقط خودش و چند نفر محدود میفهمیدند.
و بعد آرام گفت:
“بعضی وقتا، فقط یه جمله ساده میتونه جونتو نجات بده… یا برعکس”!
کتش را پوشید، پشتسرش را نگاه نکرد. فقط گفت:
“اگر موبایلم زنگ خورد، جواب بده… و اگر کسی سراغم رو گرفت، بگو رفته لامپها رو عوض کنه”.
در را بست.
و من هنوز هم نمیدانم “لامپها” کجا خراب بودند…
فقط میدانم، با یک سبد گل قرمز برگشت و گفت:
“میخوام از سوسیالیستها یاد کنم. میخوام با آرمانشون تجدید پیمان کنم”…
و کنار مزارها، آرام زمزمه کرد:
“آرمانها را نمیشود دفن کرد، حتی اگر صاحبانشان را خاموش کرده باشند”.
اشک در چشمهایش بود و به من گفت:
“قول بده، به دور از تعلقات حزبی، جانباختگان را فراموش نکنید”!
من آن روز در سکوت به فکر فرو رفتم، امروز اما با صدایی بلند میگویم:
ما امروز نه فقط برای گرامیداشت نامشان اینجا هستیم، بلکه برای دفاع و ادامه مسیری که برایش زیستند تجدید پیمان میکنیم: برای آزادی، برای برابری، برای حکومت کارگری!
امروز که در فقدانشان ایستادهایم، باید بیاموزیم که چگونه میتوان با رفتن، باقی ماند.
زیرا کسانی که با عمل انقلابی و آرمانخواهی زندگی میکنند و داستان زندگی شان میشود، با مرگ نمیمیرند.
صدای آنها، منش آنها، در میان ما خواهد ماند؛ در کتابها، در یادها، و در تعهدی که به امر سوسیالیسم داشتند.
نام و یاد رفیق عزیزمان و پدرم همیشه با ماست؛ در رفتار و گفتار ما، در تصمیماتی که میگیریم، در عشق و باوری که بین ما جاری است.
مظفر برای من تنها یک پدر نبود، او رفیقی فداکار و یک الگو برای من، و برای بسیاری یک تکیهگاه محکم بود.
باور دارم که من و او، همراه و همسنگر در یک آرمان و یک جنبش بودیم. جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر.
از همه شما عزیزان که در این روز با ما همراه بودید و با حضورتان دل من را گرم کردید، صمیمانه سپاسگزارم.
وجودتان برای من قوت قلب است.
یاد رفقای عزیزم، حسین مرادبیگی (حمه سور) و مظفر صالح نیا همیشه گرامی است!
متشکرم!
٣١ مه ٢٠٢٥