مقالات

از میان رویدادهای هفته: طرح صلح ترامپ: رویای صلح یا کابوس سیاست علی جوادی

از میان رویدادهای هفته:
طرح صلح ترامپ: رویای صلح یا کابوس سیاست
علی جوادی
طرح صلح ترامپ: رویای صلح یا کابوس سیاست
ترامپ طرحی به نام “صلح خاورمیانه” روی میز گذاشته است: آتش‌بس فوری، خروج ارتش اسرائیل از غزه، باز شدن گذرگاه رفح، ورود کامیون‌های دارو و غذا، آزادی گروگان‌ها و زندانیان فلسطینی، خلع سلاح گروه‌های مسلح. روی کاغذ، این‌ها زیباست: نان برای گرسنه، دارو برای بیمار، نفس برای در حال خفگی. اما همین جا باید پرسید: چه کسی چنین هدیه‌هایی را می‌آورد؟ و با چه نیتی؟
صلحی که از دروازه دوزخ می‌آید
مگر می‌شود با آتش‌بس مخالف بود؟ مگر می‌شود با خروج ارتش اسرائیل از غزه مخالف بود؟ مگر می‌شود با باز شدن مرز جنوبی و ورود دارو برای کودکان نیمه‌جان مخالفت کرد؟ مگر می‌شود با آزادی زندانیان سیاسی و گروگان‌ها مخالف بود؟
نه، هیچ انسان عاقلی مخالفت نمی‌کند. اما چرا نباید خوش‌بین بود؟ چرا باید خیال کرد که این بار نیز بر بستر خون و آوار، معجزه‌ای به نام صلح نخواهد رویید؟
واقعیت عریان: کابوس راست اسرائیل
اولین مخالفان همین طرح در تل‌آویو نشسته‌اند. برای جریانات فاشیست اسرائیلی، صلح بدون اشغال کابوس است. مگر ندیدیم هیأت صلح در دوحه را بمباران کردند؟ مگر خود نتانیاهو بارها نگفت که هرگز اجازه شکل‌گیری کشور مستقل فلسطینی را نخواهد داد؟ صلح برای آنان نه راه‌حل، بلکه تهدید است: تهدیدی که ستون‌های اشغال را فرو می‌ریزد و بازار جنگ دائمی را تعطیل می‌کند.
تناقض رسوای طرح
صلح بدون کشور فلسطین؟ این مضحکه‌ای است شبیه ازدواج بدون عروس. تنها به رسمیت شناختن کشوری مستقل است که حماس و جهاد اسلامی را بی‌ریشه می‌کند و فاشیست‌های اسرائیل را بی‌پروژه. اما این همان چیزی است که در طرح ترامپ غایب است: استقلال مردم. آنان می‌خواهند آتش را خاموش کنند، اما در عوض گور دسته‌جمعی تازه‌ای برای آینده حفر می‌کنند.
ترامپ: معمار قمارخانه بر خرابه‌ها
قرار است چه کسی غزه را “بازسازی” کند؟ ترامپ! چه کسی این پدیده را جدی خواهد گرفت؟ مردی که کاخ‌هایش کازینو و برج‌هایش ماشین‌های قمارند. نماینده فاشیسم عریان در قرن بیست و یکم؟ آیا غزه قرار است به “ریویرا” خاورمیانه بدل شود، یا به لاس وگاسی روی خون کودکان؟ این همان منطق سرمایه است: خرابه‌ها فرصت‌اند، جنگ بازار است، و مردم تنها مهره‌ای در شطرنج معاملات. صلح ترامپی یعنی بازسازی به سبک قمارخانه: دود، نئون، و برد–باختی که همیشه جیب سرمایه‌ و ماشین جنگی را پر می‌کند.
حذف مردم: صلح بدون سوژه
در این طرح، مردم فلسطین کماکان بی حقوق اند، نه صاحب سرنوشت؛ آن‌ها موضوعی برای مدیریت بحران‌اند، رقمی در ترازنامه “سرمایه‌گذاری برای صلح”. از آنان پرسیده نمی‌شود، تنها درباره‌شان تصمیم گرفته می‌شود. این همان منطق کهنه استعماری است: مردم ابژه‌اند، استعمارگر سوژه. غزه برای ترامپ همان چیزی است که کازابلانکا برای استعمار فرانسه بود: یک میز قمار در حاشیه تاریخ.
دیالکتیک امید و زوال
پس این طرح پیش از تولد مرده است. صلحی که بر پایه قمارخانه و امپراتوری سرمایه نوشته شود، سرابی بیش نیست. تاریخ را نمی‌توان با تاس‌های ترامپ و بمب‌های نتانیاهو نوشت. تاریخ با مردم نوشته می‌شود؛ مردمی که هنوز زنده‌اند، هنوز مقاومت می‌کنند، هنوز می‌خواهند خودشان آینده‌شان را بسازند.پس این طرح پیش از آنکه متولد شود، شکست خورده است. زیرا تاریخ واقعی و صحنه کشمکش ها با معامله‌گری سرمایه‌داران و فاشیست‌ها سازگار نیست. هر طرحی که از استقلال واقعی مردم فلسطین خالی باشد، محکوم به زوال است. صلحی که بر پایه قمارخانه‌های ترامپ ساخته شود، سرابی بیش نیست.
نتیجه
طرح ترامپ “صلح” نمی‌آورد؛ شاید، شاید کازینو بیاورد. آزادی نمی‌آورد؛ قرارداد و اشغال نوین می‌آورد. این طرح، بازتولید همان منطق قدیمی است: جنگ دائمی به‌عنوان بازار، اشغال به‌عنوان سیاست، و تحقیر انسان به‌عنوان ابزار. تنها یک حقیقت پایدار است: استقلال و برسمیت شناخته شدن کشور مستقل فلسطینی که گرهی ترین مساله فلسطین است تنها در اعمال فشار گسترده و جهانی بر دولت اسرائیل و آمریکا و متحدین اش، ممکن است.
اما در این میان و تا آن زمان: آتش بس فوری باید بی هیچ قید و شرطی متحقق شود. ارتش اسرائیل باید از باریکه غزه خارج شود. گذرگاه رفح باید بدون هیچ قید و شرطی باز شود. نفس بقای این مردم در گرو تحقق چنین اقدامی است. گروگانها و زندانیان بدون هیچ قید و شرطی باید آزاد شوند. بدون هیچ قید و شرطی، بی هیچ اما و اگری!
کشور مستقل فلسطین، کابوس فاشیسم اسرائیل و مرگ اسلام سیاسی
وقتی دولت‌های غربی یکی پس از دیگری دهان به واژه‌ای گشودند که سال‌ها تابو بود ـ برسمیت شناسی کشور فلسطین ـ این نه حاصل دلسوزی دیپلمات‌های خاکستری بود، نه بیداری وجدان سرمایه‌داری. این اعترافی بود بیرون کشیده از حلقوم آنها، به ضرب فشار خیابان. به فشار میلیون‌ها نفر که در پاریس، لندن، مادرید و نیویورک و … فریاد زدند:کافی است!مردمی که تصاویر کودکان تکه‌تکه‌شده در نوار غزه را دیدند و دیگر حاضر نبودند امکانات کشورها خرج بمب‌هایی شود که مدارس و بیمارستان‌ها را به خاکستر بدل می‌کند.
این سیاست تازه بار دیگر اعترافی است به ناتوانی نظم موجود در مهار خشم مردم. بیش از نیمی از جوامع اروپایی اکنون صراحتا خواهان پایان جنگ، پایان نسل‌کشی، و برسمیت شناختن کشور فلسطین هستند. سرمایه‌داری در غرب، که همیشه در بزنگاه میان حقیقت و منافع خود، منافع را برمی‌گزیند، این بار مجبور شد حقیقت را نیمه‌جان بپذیرد.
اتحادی که سال‌ها پشت اسرائیل به صف شده بود، ترک برداشت. شکافی که با جنگ اوکراین آغاز شده بود، امروز با مساله فلسطین عمیق‌تر شد. اروپایی که در جنگ اوکراین یکپارچه شعار “دفاع از آزادی” سر می‌داد، امروز بر سر فلسطین دوپاره است: یک‌سو دولت‌هایی که همچنان اسیر لابی فاشیسم اسرائیل‌اند، سوی دیگر دولت‌هایی که از ترس انفجار اجتماعی در پایتخت‌های خود، عقب‌نشینی کرده‌اند.
اما این فقط اروپا نیست. در جهان عرب نیز باد تازه‌ای وزیدن گرفته است. همان حکومت‌هایی که با آب و تاب به سمت عادی‌سازی با اسرائیل می‌رفتند، امروز زیر فشار افکار عمومی مردم در کشورهای خود و در سایه تضعیف رژیم اسلامی، ناچارند فاصله بگیرند. اسرائیل که خود را در مرکز معادلات منطقه می‌دید، اکنون در باتلاقی از انزوا فرو می‌رود.
نتانیاهو، سخنگوی رسمی فاشیسم در اسرائیل، با لبخند خون‌آلود می‌گوید: برسمیت شناختن فلسطین، جایزه‌ای است به حماس. چه وارونگی رذیلانه‌ای! حقیقت درست عکس است. شناسایی فلسطین یعنی بیرون کشیدن زمین از زیر پای حماس. یعنی به رسمیت شناختن حقوق مردم فلسطین مستقل از اسلام سیاسی، مستقل از ارتجاع مسلح.
حماس محصول ارتجاعی انکار حقوق مردم در فلسطین است. هر موشکی که به غزه باریده شد، هر خانه‌ای که بر سر خانواده‌ای خراب شد، آجر دیگری بود در دیوار نفوذ اسلام سیاسی. اکنون اما با شناسایی فلسطین، چشم‌انداز یک کشور مستقل، متساوی‌الحقوق و عضو جامعه جهانی در برابر مردم قرار می‌گیرد. این چشم‌انداز نفس جریاناتی چون حماس را می‌گیرد. نتانیاهو خوب می‌داند و به همین دلیل جیغ می‌کشد. او از حماس نمی‌ترسد؛ از فلسطینی آزاد و به‌رسمیت‌شناخته‌شده می‌ترسد.
هیچ نزاعی در جهان به اندازه مساله فلسطین این‌قدر طولانی، خونین و سرنوشت‌ساز نبوده است. از ۱۹۴۸ تاکنون، این زخم باز نگه داشته شد تا خاورمیانه در آتش بسوزد. منطقه‌ای که می‌توانست همچون آسیای جنوب شرقی یا آمریکای جنوبی مسیر دیگری برود، به میدان جنگ ابدی بدل شد. و هر بار که سخن از راه‌حل شد، یا با بمب پاسخ داده شد یا با فریب دیپلماتیک.
برسمیت شناسی فلسطین به معنای برداشتن نخستین گام برای پایان دادن به این چرخه است. یعنی دادن نام، پاسپورت و کرامت اولیه به مردمی که هفتاد سال بدون حقوق شهروندی زیسته‌اند. این به معنای پایان همه مشکلات نیست، اما به معنای استقلال و آغاز رهایی است.
اما شناسایی روی کاغذ کافی نیست. فلسطین واقعی باید بر مرزهای ۱۹۶۷ بنا شود، بر اساس قطعنامه ۲۴۲ سازمان ملل، با پایتختی در اورشلیم شرقی. اما این اتفاق بدون فشار توده‌ای، بدون بسیج جهانی، هرگز رخ نخواهد داد. قدرت اصلی نه در اتاق‌های مذاکره، بلکه در میدان‌های شهرهاست.
مردم اسرائیل نیز باید بایستند. آپارتاید فقط با فشار داخلی و خارجی همزمان در هم می‌شکند. همان‌طور که آفریقای جنوبی تسلیم تحریم و جنبش‌ عظیم داخلی شد، دولت اسرائیل نیز باید تسلیم شود. این جنگ نه جنگ دولت‌ها، که جنگ مردم است علیه فاشیسم دولتی.
غرب عقب‌نشینی کرد نه به خاطر عشق به عدالت، بلکه از ترس شعله‌های در حال گسترش. آمریکا هنوز رذیلانه مقاومت میکنند. تظاهرات میلیونی در لندن، مادرید و برلین، محاصره سفارتخانه‌ها، و موج بایکوت محصولات اسرائیلی و شرکت‌های حامی آن، ضربه‌ای بود که سرمایه‌داری اروپایی را لرزاند. دموکراسی بورژوازی تنها وقتی صدای مردم را می‌شنود که پایه‌های نظم موجود به لرزه افتاده باشد. امروز همان اتفاق افتاده است. و این لرزش، ارزشمندترین دستاورد جنبش اعتراضی جهانی است.
اما بگذارید صریح باشیم. تشکیل کشور فلسطین پایان ماجرا نیست. این تنها آغاز است. آزادی واقعی زمانی فرا می‌رسد که مردم فلسطین، همانند همه مردم منطقه، از انقیاد ناسیونالیسم و مذهب و سرمایه آزاد شوند. فلسطین مستقل اگر در بند حماس بماند، اگر به یک دولت بورژوایی فاسد بدل شود، اگر به میدان بازی قدرت‌های جهانی تبدیل شود، آزادی برای مردم به ارمغان نخواهد آورد.
آزادی حقیقی در سوسیالیسم است. در جامعه‌ای که انسان مقدم بر هر مفهومی، آزادی مقدم بر مرز، و عدالت اجتماعی مقدم بر سود باشد. برسمیت شناخته شدن کشور فلسطین نخستین گام است، سوسیالیسم در فلسطین افق نهایی.
برسمیت شناسی فلسطین ترک نخست بر دیوار فاشیسم اسرائیل است. دیواری که دهه‌هاست بر خون و اشک مردم بنا شده. اما این ترک اگر تنها بماند، وصله‌پینه می‌شود. باید آن را به شکاف بدل کرد، و شکاف را به سقوط.
راه روشن است:فشار خیابانی در اروپا و آمریکا باید ادامه یابد.همبستگی جهانی باید گسترده‌تر شود.مردم اسرائیل باید علیه آپارتاید برخیزند.و فلسطینی‌ها باید از دام اسلام سیاسی و ناسیونالیسم ارتجاعی عبور کنند.تنها آن‌گاه است که این زخم کهن التیام خواهد یافت و خاورمیانه راهی متفاوت از گذشته در پیش خواهد گرفت.
ترامپیسم: فاشیسم قرن بیست و یکم و مجازات جمعی
ترامپ در سخنرانی سازمان ملل گفت اسلام اروپا را نابود میکند و مرزها باید بسته شوند. این فقط تکرار یک سیاست کور ضد مهاجر نبود؛ اعلان جنگ به انسانیت بود. رئیس جمهور بزرگترین قدرت سرمایه داری قربانیان جنگ و فقر را نه به جرم عمل معینی، که به جرم رنگ و نژاد و مذهب و هویتهای کاذب برچسب خورده محکوم کرد. صدای فاشیسم از بلندترین تریبون جهان بلند شد. واژه ها عوض شده اند ـ امنیت، تمدن، مرز ـ اما جوهر همان است: مجازات مردم بیگناه، مجازات جمعی، مجازات به جرم متفاوت بودن، به جرم تولد در مکان دیگری. به همین سادگی!
در دل این منطق وارونه، کسی که از مرگ و شکنجه میگریزد دوباره محکوم میشود. پناهجوی سوری از زیر بمباران روسیه، آمریکا، رژیم اسلامی و اسد گریخته بود؛ خانه زیر آوار، فرزندان ناپدید، قایق پوسیده، امیدی به ساحل امن. به مرز اروپا که میرسد، آغوش امنیت نیست؛ دیوار بلند است و اردوگاه مرزی. در چشم دولتهای غربی او قربانی نیست، خطر است. انسانی که برای زنده ماندن گریخته، اکنون به جرم همان شرایط و هویتی که از آن گریخته محاکمه میشود.
زن افغانستانی را ببینیم: معلمی که تنها جرمش آموزش دختران روستاست. طالبان نامش را در فهرست مرگ گذاشت، کتابهایش را سوزاند و تهدید کرد که باید ساکت شوی. او مرزها را با هزار زحمت رد میکند تا زنده بماند، اما در اروپا و امریکا به اردوگاه موقت پرتاب میشود و با برچسب تهدید از کار و آموزش محروم. از ترور مذهبی گریخته و اینک در غرب به جرم انتساب به همان مذهب مجازات میشود. دنیای وارونه یعنی قربانی را دوباره قربانی کن.
خانواده ایرانی را تصور کنیم: از زندان و شکنجه جمهوری اسلامی گریخته اند. پدر به خاطر اعتصاب کارگری تهدید شده، مادر به خاطر برداشتن حجاب شلاق خورده، بچه ها در ترس بزرگ شده اند. به امید زندگی بدون خطر سرکوب فرار کرده اند، اما در اروپا به جای همدلی، صف بی پایان پناهندگی، نگاه مشکوک و قانون سخت. میشنوند شما تهدیدید چون مسلمانید. طنز تلخ اینجاست: از اسلام و دستگاه جنایتکارش گریخته اند و دوباره به جرم همان اسلام محکوم میشوند.
و این فقط داستان مهاجر نیست. در غزه هر روز سیاست مجازات جمعی به معنای دقیق کلمه اجرا میشود. بمباران، خانه و بیمارستان و مدرسه را خاک میکند؛ دهها کودک و زن و مرد غیرنظامی در صف غذا یا از گرسنگی و بیماری جان میدهند. مردم به جرم اینکه در غزه زندگی میکنند و زیر سلطه حماس گرفتارند، مجازات میشوند. همان منطقی که ترامپ فریاد زد، همان نتیجه ای که فاشیسم همیشه آورده است: جنایت، آن هم کور و جمعی.
در مرکز شهرهای اروپا همین منطق راه میرود. جوان مهاجر در ایستگاه قطار با نگاه مشکوک پلیس متوقف میشود، دانش آموز مهاجر به خاطر نامش تمسخر میشود. این زخمها بیصدا اما عمیق اند. هر روز کسانی به جرم آنچه نیستند و از آن فرار کرده اند، مجازات میشوند.
این است معنای امنیت در فرهنگ فاشیستی ترامپ و هیات حاکمه کنونی آمریکا: بازتولید رنج، بازتولید بیعدالتی، بازتولید قربانی. این همان دنیای وارونه ای است که باید از قاعده اش بر زمین گذاشت: جنایتکار در قدرت میماند و قربانی بر چوبه دار جمعی میرود. امروز همان تراژدی تکرار میشود: در شرق، رژیمهای اسلامی مردم را به جرم ترک دین و اعتراض سرکوب میکنند؛ در غرب، همان مردم فراری به جرم مسلمان بودن محکوم میشوند. اینجا طناب دار، آنجا دیوار مرزی. اینجا زندان، آنجا اردوگاه. منطق یکی است: قربانی را قربانی تر کن.
ترامپیسم بازسازی فاشیسم است با نقاب تازه. شعار نژاد آریایی جای خود را به کلیدواژه های امنیت و تمدن و مرز داده، اما محتوا تغییر نکرده: نژادپرستی، مجازات جمعی، دشمن سازی از مردم بیدفاع.
و تراژدی فقط انسان را له نمیکند، مبارزه واقعی علیه اسلام سیاسی را هم از پا میاندازد. لگد زدن به مهاجر، ثروتمند کردن ماشین تبلیغ اسلام گرایان است. آنان میگویند غرب تو را نپذیرفت، به ما بپیوند،. دیوار ترامپ نردبان جذب نیروی اسلام سیاسی است. دو دشمن ظاهری، در عمل یکدیگر را تغذیه میکنند: فاشیسم راست در غرب و ارتجاع اسلامی در شرق.
همزمان، مهاجرستیزی بهانه نظامی سازی سیاست میشود: دستگیری جمعی، اردوگاه مرزی، اخراج گروهی. این ابزارها اگر یکبار ساخته شوند، دیگر محدود نمیمانند؛ امروز به نام امنیت ملی، فردا به نام نظم اقتصادی، پس فردا علیه اتحادیه های کارگری. مسیر شناخته شده فاشیسم همین است: حقوق را از حاشیه میزند تا قلب جامعه را نشانه برود.
نتیجه روشن است: طبقه کارگر تکه تکه میشود. کارگر مهاجر تهدید شمرده میشود، کارگر بومی به جانش انداخته میشود. وحدت طبقاتی که میتوانست جلوی سرمایه بایستد با دیوار نفرت خرد میشود. و در این شکاف، نیروهای مذهبی و ارتجاعی ریشه میدوانند. اسلام سیاسی در غیاب عدالت و آزادی رشد میکند؛ ترامپیسم در سایه ترس و نفرت جان میگیرد. سرمایه داری از هر دو تغذیه میکند: از جنگ هویت علیه انسان.
مبارزه واقعی علیه اسلام و اسلام سیاسی از مبارزه علیه فاشیسم و ترامپیسم جدا نیست، نمی تواند باشد. کسی که به نام جنگ با ارتجاع مذهبی و اسلام و اسلام سیاسی به مهاجر لگد میزند، خاکریز ارتجاع را بلندتر میکند. تنها یک پرچم این نبرد را به سرانجام میرساند: آزادی بیقید و شرط، انسانگرایی مطلق، برابری بی استثنا. مبارزه با اسلام سیاسی یعنی دفاع از حق زن، حق آموزش، آزادی بیان و حق زندگی، و این مبارزه پیروز نمیشود مگر با شکستن مرزهای نفرت و طرد کامل سیاست مهاجرت ستیز و کوتاه کردن دست مذهب از حکومت و زندگی توده مردم.
دنیای وارونه امروز یک حقیقت ساده را جلوی چشم ما گذاشته است: یا همزمان علیه هر دو جبهه میجنگیم ـ فاشیسم راست و ارتجاع اسلامی ـ یا مهره بازی آنها میشویم. راه سومی وجود ندارد.
پرچم ما در برابر فاشیسم راست و اسلام سیاسی یکی است: پرچم انسانیت. روی آن نوشته است آزادی بیقید و شرط، برابری بی استثنا، وحدت طبقاتی. پرچمی که نمیپرسد رنگ پوستت چیست، چه زبانی حرف میزنی، از کدام مرز گذشته ای یا چه دینی را ترک کرده ای و یا به چه خرافه ای باور داری؛ معیار فقط انسان بودن است.
فاشیسم و ترامپیسم به نام امنیت مهاجر را به اردوگاه میفرستند، اسلام سیاسی به نام دین زن و آزادگی را به زندان. هدف هر دو یکی است: درهم شکستن آزادی انسان. نمیتوان به نام مبارزه با یکی، چشمان را بر دیگری بست. آن که به نام مقابله با اسلام به مهاجر لگد میزند تیغ اسلامگرایان را تیزتر میکند؛ آن که به نام مقابله با فاشیسم از ارتجاع مذهبی میگذرد دست جلاد را برای سرکوب باز میگذارد. ما در برابر هر دو میایستیم، چون هر دو دشمن آزادی و کرامت انسانند.
سیاست آزادیخواهانه ما روی زمین واقعیت ایستاده، نه در آسمان شعار. کارگر مهاجر در کارخانه ای در پاریس کنار کارگر فرانسوی عرق میریزد و هر دو دستمزدی ناچیز میگیرند. زن ایرانی در خیابان تهران به جرم دور انداختن روسری سرکوب میشود و همان زن به عنوان مهاجر در برلین تحقیر. هر دو قربانی یک منطق واحدند: نفی انتخاب فردی و نفی آزادی اجتماعی. پاسخ ما هم واحد است: دفاع بیقید و شرط از آزادی؛ چه آزادی رفتن، چه آزادی ماندن.
اما مبارزه ما فقط دفاع نیست؛ تعرض به بنیانهای قدرت است. مرزهای کاذب را میشکنیم. اجازه نمیدهیم سرمایه داری با تقسیم کارگر بومی و مهاجر دستمزدها را پایین بکشد. اجازه نمیدهیم فاشیست در غرب و اسلامگرا در شرق با نفرت مشترک، مردم را قربانی کنند. اتحاد طبقاتی را میسازیم؛ اتحادی نه بر نژاد و ملیت، بلکه بر منافع مشترک و آزادی مشترک.
همواره گفته اند، تاریخ یکبار تراژدی است و بار دیگر کمدی سیاه. اما امروز هر دو را میبینیم: تراژدی در غزه، کمدی سیاه در خطابه های ترامپ. هر دو یک مقصد دارند: قربانی کردن انسان. و ما یک وظیفه داریم: این چرخه را درهم بشکنیم.
راه روشن است: همبستگی بین المللی، آزادی بیقید و شرط، برابری بی استثنا. دفاع از مهاجر به همان اندازه ضروری است که مبارزه با اسلام سیاسی. مقابله با ترامپیسم به همان اندازه حیاتی است که سرنگونی ارتجاع مذهبی. آزادی یا برای همه است یا برای هیچکس. طبقه کارگر و آزادیخواهی تنها وقتی میتواند بایستد که از رنگ و زبان و مرز فراتر رود و یکپارچه در برابر سرمایه و ارتجاع قد علم کند.
این راه آسان نیست و بی هزینه هم نیست؛ اما تنها راه انسانی است. راهی که به جای بازتولید نفرت، امید می آفریند؛ به جای قربانی کردن انسان، انسانیت را نجات میدهد. ما همزمان علیه هر دو جبهه میجنگیم، چون میدانیم آزادی نیمه کاره آزادی نیست.در این دنیای وارونه، با همبستگی میتوان دیوارها را شکست. انسانیت آنجاست!