ز میان رویدادهای هفته:
سه شنبه شب نیویورک ثابت کرد که تاریخ را میتوان دوباره نوشت!
علی جوادی
پایان لولو خور خوره سازی از سوسیالیسم در قلب امپراتوری سرمایه
نیویورک را سالهاست که بهعنوان پایتخت غیررسمی جهان سرمایه داری معرفی کردهاند، شهری که برجهای وال استریت همچون منارههای یک مذهب نوین، بر فراز زندگی روزمره سایه انداختهاند. جایی که کشیشان این مذهب تازه، اقتصاد دانان کت وشلواریاند که هر سحرگاه از محراب تلویزیون و هر رسانه ای اعلام کردهاند: “سوسیالیسم مرده است.” و مردم را به این ایمان اجبار دادهاند که “پایان تاریخ” فرا رسیده است. اما سه شنبه شب، درست زیر همین منارهها، ترکهایی نمایان شد. ترکهایی که نه ناشی از زلزله، بلکه ناشی از آراء انسانها، یک زلزله سیاسی، مشخصا جنبش نسل جوانی بود که باور کردند تاریخ را میتوان از نو نوشت.
زوران ممدانی پیروز شد. با اکثریت آراء. در قلب فرماندهی سرمایه. این پیروزی یک تصادف سیاسی نبود. لغزش اتفاقی در دستگاه انتخاباتی بورژوازی حاکم نبود. این پیروزی، فروپاشی روانی یک ترس تاریخی بود: ترس از پدیده سوسیالیسم علی العموم، و پیروزی نسل جوانی که به میدان آمده است.
فروپاشی تبلیغات: جهنم واقعی همین جاست
دهههاست که دستگاه تبلیغاتی سرمایه مردم را با تصاویر ترسناک از سوسیالیسم تغذیه کرده است: صفهای نان، اردوگاههای کار، سیمهای خاردار. اما نسل جدید، نسل بدهکار به بانکها، اجاره نشین در آستانه بیخانمانی، نسلی که برای بقا چند شغل میگیرد، این سوال ساده را مطرح کرد: جهنم؟ مگر همینجا نبود؟ هزینه اجاره؟ جهنم. بدهی آموزشی؟ جهنم. زندگی تبدیل شده به بقا؟ جهنم.
و ناگهان تصویر وارونه شد. سوسیالیسم نه هیولا، که نام دیگر انسان شد. همان تعریفی که منصور حکمت سالها پیش فرمول بندی کرد: اساس سوسیالیسم انسان است. سوسیالیسم یعنی انسان. یعنی رفاه انسان، آزادی و برابری انسان. به همین سادگی، و درست همان جا در نیویورک، بت لولو خورخوره سازی سوسیالیسم فرو ریخت.
تهدید ترامپ: لحن یک سلطان زخمی
ترامپ با صدای بلند گفت: “نیویورک باید تنبیه شود.” چرا؟ چون مردم رأی دادند؟ این دیگر لحن سیاست نیست. این لحن پادشاهی است که رعیت را بی صدا میخواهد. لحن همان ولی فقیه است. لحن همان شاه پیشین. لحن همه قدرتهایی که انسان را نه شهروند آزاد و برابر، که ملک موروثی خود میدانند. اما سه شنبه شب، اکثریت نیویورک رعیت نبودند. شهروند بودند. و انسان آزاد وقتی برخیزد، پادشاهان سقوط میکنند. نتیجه انتخابات در نیویورک یک شکست، یک تو دهنی بزرگ به هیات حاکمه آمریکا و سیاستهای فاشیستی آن بود.
“او مسلمان است” گفتند ـ اما حقیقت مسئله جای دیگری بود
آری، ممدانی مسلمان است، ولیکن اسلامیست نیست. او همان قدر “مسلمان” است که رقبایش “مسیحی” یا “یهودی” اند. این باورها مسلما خرافی و عقب مانده و ارتجاعی اند. این مجموعه مسلما نقطه قدرت نیستند، بر عکس نقطه ضعف اند. اما مساله این است که او دین کثیف اسلام را پرچم نکرده است. او نه شریعت طلبید و نه قوانین شریعت را موعظه کرد. او از زندگی گفت: از خانه، از حمل و نقل، از نیم میلیون کودکی که گرسنه در نیویورک سر بر بالین می گذارند، از رفع تبعیض، از امنیت انسانی. و این مجموعه در دنیای سیاست در چهارچوب سیاستهای سوسیالیستی – سکولاریستی قرار میگیرد. و مساله در همین جاست: دین اگر هست، و تلاش میکنیم که هر چه زودتر دستش از زندگی و شئونات جامعه کوتاه شود، در حوزه خصوصی و فردی و باور شخصی میتواند موجود باشد.
اما حقیقت لازم: ممدانی سوسیالیست لغو کارمزدی نیست
و این باید روشن گفته شود. ممدانی نماینده لغو کار مزدی و خلع ید سیاسی و اقتصادی از سرمایه نیست. او پرچمدار اجتماعی کردن ابزار تولید در خدمت رفاه همگان نیست. او هنوز ریشههای مصائب را نمیزند. برنامه او، اصلاحی در متن همین چارچوب مناسبات سرمایه داری موجود است: منجمد کردن اجاره ، نه لغو مالکیت خصوصی مسکن. حمل و نقل ارزان، نه پایان منطق سود و نه خارج کردن اقلام مورد نیاز زندگی از حوزه سود و سرمایه. رفاه نسبی، نه جامعه برابر. کم کردن شکاف طبقاتی و نه نابودی و از بین بردن آن. بنابراین عمق تحول محدود است. دامنه تغییرات کوچک است. و این تغییرات اگر تعمیق نشوند، اگر دست به ریشه برده نشود، همین تغییرات ضروری نیز باز پس گرفته خواهند شد.
اما اهمیت سه شنبه شب در وسعت و عمق اصلاحات نبود. اهمیت اساسا در اعلام نام و حضور سوسیالیسم بود. اهمیت در این بود که در قلب امپراتوری سرمایه، در جایی که سوسیالیسم را دهه ها با زهر و تمسخر دفن کرده بودند، کسی با نام یک سوسیالیست آشکار، روشن، بدون پرده پوشی، با حمایت مردم پیروز شد.
این یعنی: تابو شکست. سوسیالیسم دوباره “ممکن” شد، “مطرح” شد. نه در کتابخانهها، نه در خاطرات انقلابهای گذشته، در خیابان. در جنبشهای اجتماعی، در تلاش برای یک زندگی بهتر، بر متن تحرک و جنش نسل جوان. در زندگی.
نتیجه: این تازه آغاز است
اگر نسیمی و فقط نسیمی از سوسیالیسم توانست چنین طوفانی ایجاد کند، میشود تصور کرد، تصورش مشکل نیست، که کل عدالت اجتماعی، تمام سوسیالیسم چه خواهد کرد. سه شنبه شب نیویورک اعلام کرد: جهان موجود، تنها جهان ممکن نیست. تاریخ بسته و منجمد نشده است. تاریخ مبارزه طبقاتی به پایان نرسیده است. میتوان جهانی دیگر، جهانی انسانی ساخت. و این “میتوان”، همان گلولهای است که به قلب ایدئولوژی سرمایه شلیک شد. و این تازه آغاز است.
وقتی قدرت حاکم پیش از مرگ، خودش مراسم خاکسپاریاش را اعلام میکند
مرثیهای که جلادان برای خود میخوانند
در تاریخ فروپاشیها، همیشه لحظهای فرا میرسد که خود صاحبان قدرت، پیش از مردم، خبر پایان را اعلام میکنند. این لحظه نه لحظه صداقت است و نه شجاعت؛ لحظهای است که حاکمیت، سنگینی بیهودگی خود را بر سینهاش حس میکند. اعتراف اخیر محمد سرافراز، رئیس پیشین صدا و سیمای جمهوری اسلامی، دقیقا از همین جنس است. او، کسی که سالها کارخانه تولید واقعیت جعلی، صدا و سیمای رژیم اسلامی، را اداره میکرد، کسی که رنج و گرسنگی و سرکوب را در قابهای درخشان “معجزه مدیریت اسلامی” بسته بندی میکرد، اکنون میگوید: “مدافعان وضع موجود خود باور ندارند که این وضعیت تا یک سال دیگر ادامه پذیر باشد.”
این جمله، اگر از زبان یک تحلیلگر بیرون میآمد، شاید تنها یک هشدار معمولی اقتصادی یا سیاسی به نظر میرسید. اما وقتی از زبان کسی بیرون میآید که مأمور دوختن چهرهای مقدس بر هیولای حاکمیت اسلامی بود، این جمله دیگر نه تحلیل است و نه هشدار، این آگهی ترحیم است. ترحیم حکومتی که هنوز جسدش روی تخت است اما روحش از آن خارج شده است.
وقتی “روحانیت” خودش را از لیست موجودات زنده حذف میکند
اما طنز تلخ ماجرا اینجاست که این اعتراف تنها از یک نقطه دستگاه قدرت حاکم بیرون نیامده است. از قم نیز صدایی برخاسته که لرزهای عمیقتر دارد: “برخی معتقدند روحانیت باید منقرض شود.” نه مردم گفتهاند، نه دانشجویان، نه زنان، نه در خیابان، ظاهرا خود اوباش اسلامی گفته اند. خود قشری که چهل و چند سال تمام قداست اسلامی را مانند پتک بر جمجمه جامعه کوبید، امروز اذعان میکند که حضورش دیگر نه کارکرد دارد، نه احترام، نه مشروعیت، فقط انزجار و نفرت.
اینجا ما شاهد پدیده ای بسیار فراتر از بحران سیاسی و حکومتی هستیم؛ این سقوط یک دستگاه مذهبی و عمال مفت خور و انگلش است. آنچه برای فروپاشی نهایی یک نظام لازم است، نه سقوط قیمت نفت است و نه هجوم ارتش خارجی، بلکه لحظهای است که طبقه حاکم در اثر اعتراضات مردم از پایین از درون به بی معنایی خود واقف شود. جمهوری اسلامی امروز دقیقا در همین نقطه ایستاده است: نظامی که دیگر حتی خودش به خودش باور ندارد.
شهادت صدا و سیما و حوزه: وصیت نامه مشترک یک قشر رو به انقراض
این دو اعتراف ـ یکی از دهان معمار رسانهای نظام، دیگری از دل حوزه، درواقع دو خط یک وصیت نامهاند: وصیت نامه پایان “روحانیت” به مثابه یک قشر اجتماعی در حاکمیت. سرافراز اعلام میکند که حکومت دیگر توان اداره جامعه را ندارد، و حوزه اعتراف میکند که روحانیت دیگر در چشم مردم هیچ مشروعیتی ندارد. رژیمی که نه توان اداره دارد و نه احترام، چیزی جز لاشهای سنگین و متعفن نیست که سالهاست بر شانههای مردم افتاده و اکنون جامعه میخواهد آن را از تن خود بتکاند.
مرگ قداست در زندگی روزمره: سقوطی که نه در مناظره، که در خیابان اتفاق افتاد
اما این پایان در میدانهای تئوریک و آکادمیک رقم نخورده؛ در زندگی روزمره شکل گرفته است. آخوندی را تصور کن که وارد اتوبوس میشود. روزگاری نه چندان دور، مردم از سر ترس یا از سر عادت، لب فرو میبستند، شاید بعضی جا باز میکردند، احترام ظاهری نشان میدادند. امروز همان آخوند وارد میشود و فضا نه از احترام که از نفرت و انزجار و دندان قرچه پر میشود. هیچ کس سر بالا نمیکند، کسی جا نمیدهد. نگاهها کوتاه و برندهاند؛ نگاههایی که به او نه به عنوان “مقام دینی”، بلکه بهعنوان یک زباله سیاسی و انگل اجتماعی خیره میشوند. و اگر سکوتی هست، این سکوت، سکوت ادب نیست؛ سکوت بر سر سنگ قبر است. سکوتی که اعلام میکند این قشر اجتماعی، این لباس، این نقش اجتماعی، دیگر از جامعه حذف شده و مرده است.
مرگ ایدئولوژی اسلامی پیش از مرگ حکومت اسلامی
این یعنی مردم پیش از سقوط رسمی، از نظام عبور کردهاند. آنچه فرو ریخته، فقط دولت نیست، زیرساخت معنایی قدرت حاکم فرو ریخته است. و وقتی یک قشر اجتماعی مشروعیت اخلاقی خود را در چشم مردم از دست بدهد، دیگر هیچ کودتا، هیچ رفراندوم، هیچ “گذار مدیریت شده”، هیچ شاه، هیچ تکنوکرات، و هیچ ریش تراش و کت و شلوار تازهای نمیتواند او را به زندگی بازگرداند.
“روحانیت”، شاید هنوز زنده است. اما در حکم جامعه مرده. و جامعه، مشغول کندن خاک روی این جسد است.
نه گذار، نه سازش، نه قیم تازه — تصرف زندگی
و در چنین لحظهای، سخن گفتن از “گذار آرام”، “انتقال نرم قدرت”، “بازسازی نظام”، “بازگشت سلطنت”، یا “دولت تکنوکرات” چیزی جز کمدی سیاه نیست. هیچ نظامی که مردم از آن عبور کرده باشند، با تعمیر و رنگ آمیزی باز نمیگردد. مردمی که از هیات حاکمه عبور کردهاند، نه شاه میخواهند و نه ولی فقیه، نه قیم تازه و نه پدر جدید. آنان تنها یک چیز را میخواهند: آزادی زندگی. و این آزادی، نه از صندوق رفراندم بیرون میآید، نه از بیانیه قدرتهای جهانی، نه از قرارداد ژنو و نه از تاجگذاریهای تازه. این آزادی را باید خود مردم بسازند. با سازماندهی، با شوراهای اجتماعی، با مالکیت جمعی بر ثروتها، با لغو امتیازات طبقاتی و مذهبی، با ریشه کن کردن نابرابری و تحقیر. اگر اکنون فرصت را از دست بدهیم، تاریخ همان بازی تکراری را دوباره اجرا خواهد کرد: جای جلاد را جلاد دیگری میگیرد و مردم را بار دیگر به کارگاه رنج باز میگردانند.
اما این بار، شرایط متفاوت است. جامعه دیگر به عقب برنمیگردد. جامعه دیگر از خدا و شاه و ولی و رهبر و مرجع نمیترسد. جامعه طعم زندگی بدون زنجیر را در اعتراضاتش چشیده است. این لحظه تاریخی، لحظه آزادی از سلطه طبقه حاکم و مناسبات اقتصادی و سیاسی ضد انسانی است. و آزادی نه هدیه است و نه لطف، آزادی غنیمت است. و باید آن را تصرف کرد. این بار، تاریخ نباید مرثیه بخواند. باید سرود بنویسد.

