مقالات

ناسیونالیسم و ملی گرایی از نگاه حکمت سخنرانی در کنگره سوم منصورحکمت

رحمان حسین زاده
به شما دوستان و حضار در کنگره سوم حکمت خوشامد میگویم.
مبحث ناسیونالیسم و ملی گرایی از نگاه حکمت را برای ارائه به این کنگره انتخاب کردم. یکی از کارهای تحول بخش و درخشان منصور حکمت مباحث و پراتیک تاثیرگذار او در رابطه با ناسیونالیسم و ملی گرایی است. فعالیت فکری و سیاسی او در این عرصه وسیع و فراوان است. حتی یک بازخوانی فشرده آن به ساعتها وقت احتیاج است. نه قصد اینکار را در این کنگره دارم و نه چنین وقتی در این کنگره میسر است. هدفم اینست در این فرصت محدود و مشخصی که دارم مقاطع و جنبه های برجسته نگرش مارکسیستی حکمت در برخورد به پروبلماتیک مهم ناسیونالیسم و ملی گرایی را برجسته کنم، تا بتوانم عطف توجه شما و همه بینندگان و شنوندگان این مبحث را به مراجعه مجدد به مباحث راهگشای “ملت، ناسیونالیسم و کمونیسم کارگری و رساله تفاوتهای ما” از منصور حکمت جلب کنم. به سهم خود و در اینجا به تاثیرگذاری و تحول بخشی کار حکمت در این زمینه در دو مقطع تاریخی فوکوس میکنم. دو مقطعی که پانلیستهای این کنگره و تعداد زیادی از حضار و بینندگان این کنگره با آن بارآمده و زندگی و فعالیت داشته ایم. میتوانیم در مورد این دو مقطع قضاوت و ارزیابی داشته باشیم و روایت و تحلیل و تفسیر خود را بیان کنیم.

مقطع اول: عروج مارکسیسم انقلابی در بطن انقلاب ۱۳۵۷:
مارکسیسم انقلابی با نقد پویولیسم حاکم بر جنبش چپ و پوپولیستی ایران عروج پیدا کرد. چپ رادیکال ایران را تغییر داد. به سرعت رشد کرد. به لحاظ فکری، سیاسی، سازمانی و اجتماعی با تمایزات برجسته ای شناخته شد. یک تمایز برجسته آن، شفافیت آن در مقابل ناسیونالیسم و گرایش ناسیونالیستی بود. مارکسیسم انقلابی هیچ سنخیتی با ناسیونالیسم چپ نداشت. جریاناتی که به این ترند میپیوستند، از جمله فراکسیونهای مارکسیسم انقلابی که از درون سازمانهای چپ رادیکال آن دوره مثل “پیکار و رزمندگان و چریکهای فدایی خلق و وحدت انقلابی و رزم انقلابی” شکل گرفتند، این پروسه را طی کردند، نگاه و بینش ناسیونالیستی را در فکر و سیاست نقد میکردند. نمونه برجسته تر کل سازمان کومه له با نقد و طرد بینش ناسیونال پوپولیستی در کنگره دوم خود در فروردین ۱۳۶۰ به مارکسیسم انقلابی پیوست. به این ترتیب ترند مارکسیستی گسترده ای عروج کرد که هیچ بدهکاری به ناسیونالیسم و ملی گرایی نداشت. ناسیونالیسم را به خوب و بد و چپ و راست، رادیکال و غیر رادیکال تقسیم نمیکرد تا بر اساس آن حقانیتی برای این یا آن بخش ناسیونالیسم قائل شود. این نگرش مارکسیستی به نقد ناسیونالیسم موجود در چپ ایران محدود نماند. برنامه اتحاد مبارزان کمونیست که بعدا با اندک اصلاحاتی به برنامه مشترک اتحاد مبارزان کمونیست و کومه له و سپس برنامه حزب کمونیست ایران تبدیل شد، با شفافیت تمایز خود را با کل چپ آن دوره در سطح جهان که فصل مشترک ناسیونالیستی داشتند، از جمله کمونیسم روسی، چینی، کاسترویی، آلبانیایی، چپ نو، اوروکمونیسم و … ترسیم کرده بود.در همین رابطه و در توضیح همین تمایزات برنامه مشترک نیروهای مارکسیسم انقلابی با بقیه نیروهای چپ با خمیر مایه ناسیونالیستی باید از اولین مصاحبه پرمحتوا، حول “برنامه مشترک اتحاد مبارزان و کومه له” در پاییز سال ۱۳۶۰ یاد کنم، که امروز نه مصاحبه کننده، یعنی رفیق عزیزم اسعد حسینی کمونیست پرشور هم سن و سال و هم نسل من و نه مصاحبه شونده، یعنی منصورحکمت عزیز هیچکدام میان ما نیستند. این مصاحبه کتبی در نشریه داخلی و در سطح نیروهای مارکسیسم انقلابی پخش شد و یک سند تاریخی است. به این ترتیب مارکسیسم انقلابی ما را به کمونیسم انترناسیونالیستی مقطع مانیفست کمونیست و مارکس، به کمونیسم دوره لنین و دوره کوتاه انقلاب بلشویکی برگرداند. تاثیر گذاری این مقطع و تلاش حکمت در متمایز کردن صف کمونیسم از ناسیونالیسم به طور کلی و از ناسیونالیسم چپ به طور مشخص نه فقط در ابعاد فکری و نظری، بلکه در ابعاد سیاسی و اجتماعی و حزبی هم بسیار گسترده بود. بی دلیل نبود در آن مقطع از احیای مارکسیسم و بلشویسم صحبت میکردیم.

مقطع دوم: فراتر رفتن از کمونیسم انترناسیونالیستی و مارکسیسم انقلابی:
به لحاظ تقویمی اگر تاریخی برای شروع این مقطع یادآوری کنم، دوره بعد از کنگره سوم حزب کمونیست ایران مد نظرمن است. در سال ۱۹۸۹ دوره دوم مباحث کمونیسم کارگری توسط منصور حکمت به عنوان یک گرایش سیاسی متمایز در درون آن حزب قد علم میکند. مبحث مبانی کمونیسم کارگری ارائه شده در سمینار مارس ۱۹۸۹ نقطه عطف آغاز این دوره ازمباحث بشدت انتقادی درتقابل با جنبشهای اصلی بورژوازی و در قبال کمونیسم تا آنزمان موجود و چپ ترین ترند آن همانا مارکسیسم انقلابی است، که دورانی خود حکمت پرچمدار آن بود. کمونیسم کارگری این بار با نقدی شفاف و بی تخفیف در مقابل جنبشهای اصلی بورژوایی از جمله در مقابل ناسیونالیسم و ملی گرایی به میدان میاید. حاصل نهایی دیدگاه جامع کمونیسم کارگری در سال ۱۹۹۴ در برنامه دنیای بهتر مکتوب و تجسم پیدا میکند.

در چهار چوب تقابل با ناسیونالیسم و ملی گرایی، مباحث و استنتاجات فکری و سیاسی و پراتیکی آن، یعنی مباحث حکمت در واقع نقدی به همان کمونیسم انترناسیونالیستی و مارکسیسم انقلابی است و فراتر رفتن از آنها است. این تغییر اساسی از جمله در نگرش و سیاست خود حکمت و جریان ما در قبال ناسیونالیسم و ملی گرایی است.

منصور حکمت در شروع سلسله مبحث، ملت، ناسیونالیسم و برنامه کمونیسم کارگری این تغییر نگرش و سیاست در جنبش و جریان خود ما را چنین بیان میکند. “هم ما و هم واقعیات بیرونی هر دو تغییر کردیم” و مینویسد: “اما بيش از ما، خود جهان مادى و واقعيت تاريخى تغيير کرده است. اشاره من به رويدادهاى دوران بحران و سپس فروپاشى بلوک شرق و جهان پس از جنگ سرد است. اگر از چرخش هاى جنبشهاى آزاديبخش سابق به سمت غرب و مدل بازار در سالهاى آغازين بحران بلوک شرق بگذريم (چرا که بهرحال جريان ما در توهمات چپ سنتى نسبت به ترقى خواهى ناسيوناليسم جهان سومى و ناسيوناليسم اقليتها سهيم نبود)، حرکتهاى استقلال طلبانه و سپس جنگها و نسل کشى هاى “ملل” افسار گسيخته در اروپاى شرقى و مرکزى براستى مطالبه ملى و استقلال طلبى را حتى در چشم کسانى که از حداقلى از انساندوستى برخوردارند بى ارزش و حتى در موارد زيادى انزجارآور کرده است. همه ميتوانند ببينند که چگونه ناسيوناليسم ترجمه مادى خود را در گورهاى دسته جمعى و “پاکسازيهاى قومى” و کوره هاى آدم سوزى پيدا ميکند، و چگونه نه فقط مطالبه ملى، بلکه حتى خود مقوله ملت و هويت ملى در بسيارى موارد غير اصيل و دست ساز محافل سياسى خاص است. رويدادهاى ملى جهان پس از جنگ سرد فرمول على الظاهر خيرانديشانه و منصفانه “حق ملل در تعيين سرنوشت خويش” را بالاجبار به بازبينى اى انتقادى ميسپارد.”

بر همین اساس حکمت در مورد تغییر نگرش خود ما مینویسد: “چهارده سال قبل، وقتى روى پيش نويس برنامه اتحاد مبارزان کمونيست و بعدا برنامه حزب کمونيست ايران کار ميکرديم، بند مربوط به حق ملل در تعيين سرنوشت خويش يکى از سر راست ترين و بى ابهام ترين بخشهاى برنامه محسوب ميشد.” در ادامه مینویسد: “بعد از سالها امروز دوباره در جريان تهيه يک برنامه حزبى با اين فرمول روبرو شده ايم. اما اينبار، برعکس، هيچ چيز اين فرمول سر راست و بى ابهام بنظر نميرسد. در واقع هر تک کلمه اين عبارت مشکل دار، نامعين و ابهام برانگيز است. اين فرمول، با اين شکل، بنظر من نميتواند در برنامه حزب کمونيست کارگرى جاى بگيرد. هدف اين نوشته، که در چند شماره انترناسيونال خواهد آمد، يک بازبينى انتقادى از ملت و ملى گرايى و مفاهيم کلى تر و واقعيات سياسى اى است که زيربناى اين فرمولبندى را ميسازند.”

من در این کنگره ادامه بحثم را به بازبینی کل فرمولبندی “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش” آنطور که حکمت مفصل به آن پرداخته، اختصاص نمیدهم. فوکوسم را بر یک محور مهم آن یعنی نقد ملت و هویت ملی و ملی گرایی به عنوان یک پدیده خرافی ساخته و پرداخته شده توسط ناسیونالیسم میگذارم.

در دنیای امروز ملت و هویت ملی به عنوان یک داده جامعه بشری مفروض نگریسته میشود. مثل وجود انسان، مثل جنسیت و …به قول حکمت: “مليت برخلاف جنسيت مخلوق طبيعت نيست، مخلوق جامعه و تاريخ انسان است. مليت از اين نظر به مذهب شبيه است. اما برخلاف تعلق مذهبى، تعلق ملى حتى در سطح فرمال هم انتخابى نيست. بعنوان فرد نميتوان به مليت خاصى گرويد و يا از آن بريد. (هرچند برخى محققين ملت و ملى گرايى چنين تعابير سوبژکتيوى از اين مقوله بدست داده اند). اين خصوصيت، مليت و تعلق ملى را از کارآيى و برندگى سياسى باورنکردنى اى برخوردار ميکند. طوقى است بر گردن توده هاى وسيع مردم که کسى منشاء آن را نميداند و نميتواند جستجو کند و با اينحال وجود آن آنقدر طبيعى و بديهى است که همه آن را بخشى از پيکر و وجود خويش ميپندارند. اما نسل ما اين شانس را دارد که در زمان حيات خود بطور روزمره شاهد خلق ملتهاى جديد و بى اعتبارى مقولات ملى قبلى باشد و لذا ميتواند هويت ملى را بعنوان يک محصول اقتصاد سياسى لمس کند و چه بسا نقد کند. مليت يک قالب براى دسته بندى و آرايش دادن به انسانها در رابطه با توليد و سازمان سياسى جامعه است. ملت جمع افرادى با يک مليت يکسان نيست، برعکس، تعلق ملى فرد محصول نازل شدن هويت ملى جمعى بر اوست. اين ملل نيستند که جدا و يا ملحق ميشوند، بلکه اين الحاق ها و جدايى هاى تحميلى به توده هاى انسانى است که ملتها را شکل ميدهد. ناسيوناليسم محصول سياسى و ايدئولوژيک ملتها نيست، برعکس، اين ملتها هستند که محصول ناسيوناليسم اند. تلقى حاکم بر اذهان عمومى، بر تفکر دانشگاهى، بر چپ موسوم به کمونيست و حتى بر بخش اعظم جنبش کمونيستى کارگرى تاکنونى، اين وارونگى را در خود مستتر دارد. حتى در درون چپ و جنبش کمونيستى تاکنونى، تعلق و هويت ملى فرد، نظير جنسيت او، يک خصوصيت عينى و داده شده و غير قابل ترديد وى محسوب ميشود. فعلا از اين ميگذرم که تبديل جنسيت و تفاوت جنسى به يک رکن هويت و خودشناسى اجتماعى فرد هم يک محصول تاريخى قابل نقد جامعه طبقاتى تاکنونى است. اشاره من اينجا حتى به آن گرايشات متعددى در تاريخ کمونيسم نيست که انواع خاصى از ناسيوناليسم و عرق ملى و وطنپرستى را تقديس کردند و بر تارک کمونيسم خود نشاندند. کمونيسم روسى و چينى و جهان سومى، کمونيسم ضد انحصارى و ضد امپرياليستى و ضد يانکى و کمونيسم سوسيال دموکراتيک – سنديکايى و چپ نويى غربى که بر ويرانه هاى انقلاب اکتبر روئيدند، همه بيش از آنکه رنگى از انترناسيوناليسم در خود داشته باشند، مشتقات ناسيوناليسم و ناسيونال رفرميسم بودند. در ايران، کل چپ سنتى، از حزب توده پريروز، تا فدايى و راه کارگر و خط ٣ ديروز و چپ هاى تازه دموکرات “پسا – جنگ سردى”، همه در يک بستر قوى ناسيوناليستى و ميهن پرستانه شکل گرفته اند که نه فقط پذيرش مقوله ملت بعنوان يک واقعيت ابژکتيو بيرونى، بلکه تقدس و تقديس آن، و بنا کردن کل کائنات سياسى خويش حول آن، وجه مشخصه اصلى اش است.” در ادامه تاکید میکند: “اشکال اينست که در سنت کمونيسم انترناسيوناليستى نيز تلقى رايج از مقوله ملت و ناسيوناليسم به اندازه کافى انتقادى نيست و بخصوص رابطه ملت و ناسيوناليسم سروته تصوير ميشود. در اين نگرش، ملت پديده اى است داده شده و مفروض و قابل مشاهده، و ناسيوناليسم محصول عقيدتى و سياسى انحرافى و فاسد يک ملت است. ناسيوناليسم خودآگاهى معوجى است که طبقات بالادست ميکوشند بر آحاد يک ملت حاکم کنند. صورت مساله براى بخش اعظم کمونيسم انترناسيوناليستى، مبارزه با ناسيوناليسم و جلوگيرى از گسترش نفوذ آن در درون يک ملت بوده است. خود ملت، بعنوان يک مقوله، بعنوان يک پديده، سرجاى خود باقى است و مورد سوال يا نقد نيست. ملت موجوديتى فاقد بار سياسى و طبقاتى خاص تلقى ميشود. مجموعه اى از انسانها که اشتراکشان در خصوصيات معينى، يک ملت شان ميکند. مجموعه اى از انسانها که به همين عنوان، بعنوان يک ملت، ميتواند بازيگر مستقل و قائم به ذاتى در تاريخ جامعه بشرى باشد. ميتواند صاحب حق، صاحب دولت، صاحب استقلال و صاحب سرنوشت ويژه اى براى خويش باشد.

در جای دیگری مجددا تاکید میکند: “در واقع رابطه بر عکس است. اين ملت است که محصول و مخلوق تاريخى ناسيوناليسم است. ناسيوناليسم بر ملت مقدم است. اگر اين تعبير را قبول کنيم، آنگاه فورا روشن ميشود که مبارزه کمونيسم با ناسيوناليسم، نهايتا مبارزه اى بر سر کشيدن ملتها به اين يا آن خودآگاهى و عمل سياسى و اجتماعى نيست، بلکه بر سر نفس تعلق و يا عدم تعلق ملى انسانهاست. بر سر رد و قبول هويت ملى است. پيروزى بر ناسيوناليسم، بدون تحقق بخشيدن به يک گذار از مقوله ملت و هويت ملى، ممکن نيست. و باز روشن ميشود که چگونه فرمول برنامه اى “حق ملل در تعيين سرنوشت خويش” با شخصيت و شيئيت بخشيدن به مقوله ملت، بعنوان موجوديتى که از پيش داراى حقوق خاص خويش است، عملا يک موضع تاکتيکى براى عقب راندن و خنثى کردن ناسيوناليسم را به يک برسميت شناسى استراتژيکى هويت ملى بدل ميکند و به اين ترتيب به امر واقعى خود لطمه ميزند.”

توضیحات بالا شفاف و روشن است. همانطور که حکمت هم تاکید کرده، نگرش کمونیسم امروز در قبال ملیگرایی و ناسیونالیسم در عین حال نقدیست به کمونیسم انترناسیونالیستی دوره مارکس و انگلس، دوره لنین و مارکسیسم و کمونیسم کارگری خود ما تا مقطعی که حکمت خود پرچم این نقد را بلند میکند. چرا اینجوری است؟ چرا کمونیسم دوره مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم انقلابی و مباحث دوره اول کمونیسم کارگری ارائه شده توسط حکمت به اندازه کافی در برخورد به ملت و هویت ملی و ناسیونالیسم انتقادی و شفاف نیست؟ این دیگر برمیگردد به دوره های تاریخی و شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوره ها که ملیگرایی در آنها طرح شده است. حکمت در بخشی از مبحث خود تحت عنوان زاویه تاریخی مختصات این دوران تاریخی را بیان میکند و مینویسد: “مارکس در ابتدای عصر ناسیونالیسم زندگی میکرد، اما این ناسیونالیسم امروزو یا ناسیونالیسم دوران لنین نبود”. بعد از توضیح روشن تری تاکید میکند؛ “یک ناموزونی در موضع آنها در قبال ملیت و حق تعیین سرنوشت وجود دارد. اما تاکید میکند: “موضع برجسته تر و شاخص تر مارکس و انگلس تفکیک “ملیت” و ملل “تاریخی” از ملل “غیرتاریخی” است. در دیدگاه آنها “صحبت بر سر روند عینی شکل گیری و قوام گرفتن ساختارهای ملی – کشوری قابل دوام کاپیتالیستی در اروپا است و نه حق همه ترکیبهای ملی و قومی جهان به ایجاد کشور خویش. مارکس و انگلس تعلقات ملی را به عنوان مبنای تشکیل کشورهای مستقل صریحا رد میکنند”.

دوره لنین متفاوت از دوره مارکس و حتی دوره ما بود. منصور حکمت مینویسد: “دوران لنين دوران ديگرى است. وقتى لنين از حق جدايى ملل سخن ميگويد، اساسا ملتهاى تحت ستم در امپراطورى تزارى و مستعمرات و کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم جلوى چشمش ميايند. توجه لنين به نقش مثبت مبارزات ضد استعمارى ملل کوچک در مستعمرات در ضربه زدن به قدرت بورژوازى جهانى است. اينجا هم به معنايى ديگر با يک روند ابژکتيو ملت سازى بر متن يک نظم کهنه و ارتجاعى، در راستاى تحول مناسبات اقتصادى و رشد سرمايه دارى در مقياس جهانى، روبرو هستيم. با نوعى ناسيوناليسم روبروئيم که نه صرفا در برابر پرولتاريا و جنبش کارگرى، بلکه همچنين در برابر استعمار، ارتجاع سياسى و فئوداليسم معنى پيدا ميکند. توجه لنين به توان سياسى اين جريان و نوع و نحوه تلاقى و تقابل آن با جنبش سوسياليستى طبقه کارگر است. مساله حق تعيين سرنوشت براى لنين در اين چهارچوب سياسى معنى پيدا ميکند. لنين هم دامنه شمول اين حق را محدود ميکند. فرمول حق تعيين سرنوشت در روايت لنين از فرمول مارکس و انگلس عام تر است، اما از نظر عملى با تفکيکى که ميان «حق جدايى» و «به صلاح بودن جدايى» قائل ميشود، عملا حمايت جنبش کمونيستى از جدايى ملتها را به موارد معدودى محدود ميکند. تشخيص مطلوبيت جدايى و يا توصيه و عدم توصيه به جدايى در فرمولبندى لنين کاملا به تحليل شرايط مشخص موکول ميشود.”

می بینیم حکمت به درست اشاره میکند، لنین فرمول حق تعیین سرنوشت را به عنوان راه حل تاکتیکی و ابزار سیاسی حل معضلات ملی درنظر دارد و دامنه محدود کاربست این فرمول را به درست میشناسد.

در مورد دوره حاضر حکمت مفصلتر مینویسد: “دوران ما دوران کاملا متفاوتى است. تا قبل از فروپاشى بلوک شرق هيچ روند فراگير و يا تعيين کننده ملت سازى در سطح جهانى و يا در مقياس منطقه اى در جريان نبود. موارد پراکنده اى که وجود داشت، حداکثر ميتوانست آرايش ملى جهان معاصر را در جزئيات کم اهميتى تعديل کند. از اين مهمتر، حرکتهاى ملى فاقد محتواى اقتصادى ويژه اى بودند. تحولات مورد نظر جنبشهاى ملى اساسا سياسى و فرهنگى بودند. منشاء اين جنبشها نه تحولات اقتصاد سياسى جهانى، نظير دوران مارکس و لنين، بلکه اساسا ستم ملى و فرهنگى و يا تخاصمات ناسيوناليستى بر سر قدرت بوده است. اقتصاد سياسى جهان و قطب بندى هاى اقتصادى و سياسى آن از اين کشمکشها کوچکترين تاثيرى نميپذيرد. آنچه اساسا در اين دوره در قلمرو بحث حق تعيين سرنوشت وجود دارد، تعدادى مساله حل نشده ملى است، مانند مساله فلسطين، مساله کرد، مساله ايرلند و غيره که بدرجات مختلف مانع سير متعارف اقتصاد کاپيتاليستى در منطقه خويش هستند و يا به عامل بى ثباتى و تنش سياسى در مقياس منطقه اى و جهانى تبديل شده اند. اين مسائل بعضا به صحنه هايى از يک جدال وسيعتر ميان غرب و شرق تبديل شده بودند و به اين اعتبار محتوايى غامض تر از موارد متعارف کشمکش ملى يافته اند. سقوط بلوک شرق به معناى جديدى يک روند ملت سازى را آغاز ميکند، که حتى از نظر اقتصادى هم محتوايى تعيين کننده دارد. سرمايه دارى بازار در بخش عظيمى از جهان صنعتى و نيمه صنعتى، در متن گسيختگى کليه ساختارهاى سياسى نظام پيشين و نبود يک قالب ايدئولوژيکى پذيرفته شده براى حاکميت، ميرود جاى مدل به بن بست رسيده سرمايه دارى دولتى را بگيرد. نوعى از ناسيوناليسم، اساسا ناسيوناليسم قومى، بعنوان ماتريالى براى بنا کردن شالوده ايدئولوژيکى حکومت و کسب مشروعيت سياسى براى دولتهاى بورژوايى جديد در تکه پاره هاى امپراطورى مضمحل شده به جلوى صحنه رانده ميشود. هر روز مساله ملى جديدى ساخته ميشود. بحث حق تعيين سرنوشت وسيعا به بالاى دستور رانده ميشود. جالب اينجاست همان روندى که مسائل ملى جديد را به ميان ميکشد، حل مسائل ملى قديم را محتمل تر ميکند. اين شرايط زمين تا آسمان با دوره هاى ديگر فرق دارد. کل مساله بر متن يک واپسگرايى عظيم اجتماعى، سياسى و فرهنگى جريان دارد. ناسيوناليسم قومى در منحط ترين و فاسدترين اشکال آن پرچمدار مساله ملى است. برخلاف دوران مارکس و لنين، ملت سازى امروز و هويتهاى ملى در حال حدادى شدن، ربطى به جلو رفتن مادى تاريخ در هيچ جهت مثبتى ندارند. نوک تيز اين ناسيوناليسم مستقيما عليه کارگر و کمونيسم و حتى رفرم و ليبراليسم است. تکرار ساده فرمول لنين در قبال استقلال مستعمرات و فرمول مارکس در قبال ملت سازى بورژوايى قرن نوزدهم جواب مسائل امروز نيست. کمونيست و کارگر امروز بايد جواب مساله ملى امروز را، آنطور که هست، بدهد. در اين تلاش بنظر من ميتوان به تبيينى رسيد که به دوره هاى گذشته نيز قابل تعميم باشد و جوهر انقلابى و منسجم برخورد مارکس و لنين را نيز با شفافيت بيشترى نشان بدهد.”

اینجا هم توضیحات حکمت بسیار شفاف است. براساس آن من فکر میکنم نقدی که به کمونیسم انترناسیونالیستی دوره مارکس و لنین و مارکسیسم خود ما وارد است، این مسئله میباشد که ملیت و ملی گرایی و هویت ملی را به عنوان داده مفروض در جامعه پذیرفته بود، که گویا به ناسیونالیسم شکل داده است. در صورتیکه به قول حکمت این دید در برخورد به ملیت و ملی گرایی و ناسیونالیسم سروته است. در واقع این ناسیونالیسم است که ملیت و هویت ملی را میسازد. جنبش بورژوا ملی، ایدئولوژی بورژوایی ناسیونالیستی ، ملیت و ملی گرایی و هویت ملی و تعلقات ملی را میسازد. همانطور که همه مذاهب خرافه ای به نام “خدا” را میسازند. اگر مسئله را به این شکل ببینیم، آنوقت تقابل کمونیسم با ملی گرایی و هویت ملی و تعلقات ملی و ناسیونالیسم ابعاد ریشه ای تر و وسیعتر و همه جانبه تری به خود میگیرد. مثالی بزنم، در فضای حاکم کنونی، ملت در هر جایی از جمله در فرانسه فرض گرفته میشود. با این فرض آنوقت کمونیسم و چپ فرانسه تمام هنرش این خواهد بود، کاری کند، ناسیونالیسم و تازه جناح افراطی ناسیونالیسم فرانسه رشد نکند. در صورتیکه با دید انتقادی کمونیستی شفاف باید در اساس خرافه ملی گرایی و هویت ملی و تعلقات ملی فرانسوی و در هر جای دیگر این کره خاکی زیر نقد و سئوال و با تقابل روبرو شود. باید کاری کرد شهروند فرانسوی یا هر کشور دیگر این خودآگاهی را داشته باشد که خود را فارغ از ملت و هویت ملی بشناسد. ملی گرایی را در همه ابعاد و ناسیونالیسم را درهمه ابعاد به عنوان خرافه کنار بزند و رهایی سوسیالیستی انسان را مبنا قراردهد.

این واقعیت که ناسیونالیسم، ملیت و ملی گرایی را میسازد و نه برعکس، قبلتر متفکر لیبرالی چون گلنر آن را مطرح کرده و یا تاریخ نگارمارکسیست اریک هابسبام به کرات بر آن تاکید کرده است. جالب است بعضی نظریه پردازان متاخر ناسیونالیست هم به آن واقفند. اما مسئله اینست فراتر از جنبه تحلیلی نظری، چه کاربست سیاسی اجتماعی از این حکم واقعی استنتاج میکنند. بعضی نظریه پردازان ناسیونالیست، با تکیه بر این حکم نتیجه میگیرند، پس باید “ملت سازی” کرد، یعنی ملی گرایی را با همه متعلقات خرافی و نهایتا شکافها و نزاعها و مصائب آن پروراند و مثل طوقی به گردن بشریت انداخت. تاریخ زشت ناسیونالیسم در سراسر جهان و در همه دوره ها ایجاد همین هویت سازیهای جعلی و خرافی و فجایع برآمده از آن بوده است. اما کمونیستها و مارکسیستهای این دوران با حرکت از این حکم درخشان، باید تاکید کنند، اگر ملیت و ملت سازی دست ساز ناسیونالیسم و بی پایه و خرافه است، پس چرا بشریت به آن تن دهد؟، چرا آن را فرض بگیرد؟. بلکه برعکس چرا کلیت خرافه ملیت و ملت سازی و هویت ملی و متعلقات آن را دور نریزد! چرا بشریت ناسیونالیسم و محصول آن ملی گرایی، هویت ملی و تعلقات ملی را به عنوان خرافه و نگرش ضد انسانی به جامعه و انسانیت زیر نقد و سئوال نبرد! چرا به ناسیونالیسم و ملی گرایی همانند خرافه مذهب ننگرد! واقعیت اینست در طول تاریخ آن درجه حساسیت نسبت به خرافه مذهب از جانب کمونیستها و چپها و بشریت مترقی وجود داشته، آن درجه حساسیت نسبت به خرافه ملی گرایی و ناسیونالیسم وجود نداشته است. به همین دلیل کارکرد مضر و ضد انسانی ناسیونالیسم و ملی گرایی در سه قرن اخیر به باور من در سطح جهانی و در تقابل با جنبش طبقه کارگر و آزادیخواهانه بسیار عمیقتر و گسترده تر از مذهب بوده است. منصور حکمت در رساله تفاوتهای ما این چنین رسا مضرات ناسیونالیسم را بیان میکند: “در مورد ناسيوناليسم مسأله از اين هم روشن‌تر است، زيرا اين يکى حتى کلمه مخفف و يا روايت نيمبندى براى يکى از آرمانهاى حق‌طلبانه و برابرى‌طلبانه انسان هم نيست. نگاه کنيد ببينيد که ناسيوناليسم براى مردم محروم جهان چه پيامى دارد. تمام مضمون ناسيوناليسم حمايت از طبقه حاکمه خود است. در استثمارش، در جنگش، در رواج خرافاتش، در نقض حقوق انسانش. ناسيوناليسم بعنوان يک جنبش و يک حرکت سياسى ابزارى براى تعيين تکليف درونى بورژوازى در سطح جهانى و کشمکش بخش‌هاى مختلف اين طبقه بر سر سهم‌بَرى از پروسه انباشت سرمايه است. ناسيوناليسم ايدئولوژى رسمى امپرياليسم بوده است. اينکه ناسيوناليسم بورژوازى در کشور تحت سلطه، يا در ميان ملل تحت ستم، خود را در مقطع محدودى در تاريخ در تقابل با وجوهى از امپرياليسم يافته است باعث شده که چپِ غيرِ کارگرى که خميره خودش را اين ناسيوناليسم ميسازد حساب ويژه‌اى براى ناسيوناليسم باز کند و تطهيرش کند. اما کارگر کمونيست، و مارکسيسم، در ناسيوناليسم شمايل بورژوازى را ميبينند و نه هيچ چيز ديگرى را. بعنوان يک تفکر و يک تمايل، ناسيوناليسم به نظر من جزو آن خرافات دوران جاهليت بشر است که بايد از آن خلاص شد. از نظر فکرى ناسيوناليسم يعنى بريده شدن انسانها از خصلت مشترک انسانى و جهانى‌شان. ناسيوناليسم با اصل اصالت انسان تناقض دارد. ماحصل اجتماعى ناسيوناليسم هم به هر حال تکه تکه شدن طبقه کارگر و ضعف اردوى انقلاب کارگرى است. کارگرى که به جاى اينکه خود را يک انسان و يک کارگر توصيف کند، خودش را بريتانيايى، تاميل، هندى و يا ايرانى و غيره ميداند، فى‌الحال گردنش را براى پذيرش يوغ بردگى و بى‌حقوقى خم کرده است. تعصب ناسيوناليستى به نظر من عاطفه‌اى براستى شرم‌آور است و نه فقط هيچ نوع خوانایى با سوسياليسم کارگرى ندارد، بلکه اصولاً با هر نوع اعتلاى معنوى انسان مغاير است.”

به نظر من با چنین نگرش انتقادی و ماکسیمالیست باید به تقابل همه جانبه ناسیونالیسم و ملی گرایی رفت. متاسفانه چنین نگرش انتقادی کمونیستی و چنین خودآگاهی در برخورد به ناسیونالیسم و ملی گرایی بشدت در اقلیت است. نه تنها در سطح عموم جوامع بلکه هنوز در سطح نیروهای چپ و کمونیست هم، ملی گرایی را همانند مذهب خرافه و ارتجاعی نمیدانند. اکنون در کل جهان و تمام کشورهای آن نزدیک به دویست کشور موجود آن، بشریت در وهله اول با ملی گرایی و ناسیونالیسم و دیگر عواقب مضر آن دست و پنجه نرم میکند. تصور سطحی و محدود نگرانه اینست فقط در مناطق و جاهایی چون فلسطین و کردستان در خاورمیانه که هنوز با مسئله ملی حل نشده روبرو هستیم، گویا با ناسیونالیسم و ملی گرایی روبرو هستیم. در صورتیکه ما هر روزه در همه کشورها با تولید و بازتولید ملی گرایی و ناسیونالیسم روبرو هستیم. ملی گرایی و ناسیونالیسم بیشترین نفوذ و تاثیرگذاری مضر را بر افکار و سیاست و فرهنگ و رفتار و اخلاقیات و موزیک و ورزش و سوخت و ساز عادی جامعه دارد. هر روزه ما شاهدیم تک تک قدرتهای بزرگ جهانی و همه دولتهای بورژوایی تحت نام “منافع ملی” چه ابعاد تکان دهنده ای از جنگ و جنایت و نسل کشی و تروریسم و ستم و استثمار و ناهنجاری و تباهی را به بشریت تحمیل میکنند! در همین کشورهای پیشرفته و مدرن صنعتی غرب، راست افراطی، راسیسم و فاشیسم را اندک خراش میدهی با چهره عریان ناسیونالیسم روبرو میشوید. عروج ترامپ فاشیست و برگزیت در بریتانیا و ماری لوپن راسیست در فرانسه محصول ناسیونالیسم و ملی گرایی است. به میدان آمدن نژاد پرستی و قوم پرستی در ابعاد جهانی و دارودسته های جنایتکار ضد انسان آن محصول ملی گرایی و ناسیونالیسم است. ما دراین ابعاد خطرناک با پدیده ملی گرایی و ناسیونالیسم روبرو هستیم. پدیده ملی گرایی و ناسیونالیسم به عنوان خطرناکترین جنبش و ترند بورژوایی، به عنوان تاثیرگذارترین و همه گیرترین ایدئولوژی بورژوایی و به عنوان خرافه ای زشت در دست قدرتها و دولتهای کاپیتالیستی سرنوشت دردناک و پر از تباهی بر بشریت امروز تحمیل کرده است. این ابعاد دهشتناک از اثرات ملی گرایی و ناسیونالیسم را باید دید و در مقابل آن سد بست. در مقابل هیولای ملی گرایی و ناسیونالیسم به میدان کشیدن جنبش سوسیالیستی و انترناسیونالیستی شفاف و جنبش طبقاتی و آزادیخواهانه پرقدرت اجتماعی که عزم کند خرافه ملی گرایی و ناسیونالیسم را در نطفه بخشکاند، مبرمیت دارد. اگر زمانی مارکس گفت: “مذهب افیون توده ها است” و همه گیر شد، امروز وقت آنست این حکم درخشان منصور حکمت؛ “ناسیونالیسم ننگ بشریت است” را همه گیر کرد. این کاریست که کمونیسم روشن بین و ماکسیمالیست و کارگری را به بوته آزمایش سپرده و میسپارد.

***
توضیح: این نوشته بر اساس سخنرانی ارائه شده در کنگره سوم حکمت (ژوئیه ۲۰۱۷) تنظیم شده است. در جریان مکتوب کردن، تدقیق و تکمیل شده است. مشخصا نقل قولهای رسا و کاملتری از متن نوشته های حکمت برگرفته شده است که به دلیل کمبود وقت در ارائه سخنرانی کنگره از نقل شفاهی آنها اجتناب شده بود.

*