صنف روشنفکر هنرمند و اهل ادب ايرانى سه چهار دهه اخير پديده جالبى است که مطالعه روحيات و خُلقيّات و مشغلههايش براى کسى که وقت و حوصلهاش را داشته باشد خالى از لطف نيست. نزد اينها خود-بزرگبينى و خود-محور پندارى که شايد يک عارضه حرفهاىِ اين صنف در همه جاست، به يک موتاسيونِ ژنتيکىِ تمام عيار بدل شده است. کمتر کسى چون صنف روشنفکر ادبى ايرانىِ دورۀ اخير در ارزيابى اندازه و ارج و قُرب و جايگاه اجتماعى خويش اينچنين به بيراهه رفته است. پسقراولانِ جامعه و جاماندههاى هر تندپيچِ تاريخِ معاصر، مدام خود را ناجيان و راهنمايان آن انگاشتهاند. بيمايگى و لکنت انديشه، با هنر و آفرينش عوضى گرفته شده. کمتر قشرى اينچنين واپسگرا و دست و پا چلفتى چنين رسالتى براى ارشاد و هدايت براى خود قائل بوده است. کمتر جماعتى اينچنين فراموش شده و در حاشيه رها شده، چنين خود را مرکز عالم پنداشتهاند. کمتر فرقهاى اينچنين اسير گذشته، چنين سهمى از آينده را حق خود دانسته است.
اين صنف، اين فرقه، يک پديده مردانه، ملى، اسلامزده، تمدن ستيز، گذشته پرست، سياه پوش، ضد عِلم و آخوند-مسلک و کلاه مخملىمآب است. سنتى است که فقط به اعتبار اختناق آريامهرى و اسلامى و بسته بودن چشم و دست و دهان مردم و تکفير شعور در آن مملکت تا امروز دوام آورده است. ميگويم فرقه و صنف، چون اگرچه قطعاً همه را نبايد به يک چوب راند و لابد ميتوان معدودى از شاعران و نويسندگان را خارج اين دايره بشمار آورد، اما افق و نگرش چندشآور اين فرقه است که به باصطلاح محيط ادبى ايران حاکم است.
آقاى عباس معروفى، در ستونش در روزنامه نيمروز تحت عنوان “حضور خلوت انس” (المعنى فى بطن الشاعر)، يکبار ديگر ما را به سياحت اين دنياى کج و کوله نارسيسيسم و خودفريبى و عقبماندگى ميبرد. ايشان در ستونش، شايد از سر سادهدلى، تمام محاسن اين صنف را يکجا و بدون پردهپوشى به نمايش گذاشته است. دعواى آقاى معروفى و رژيم اسلامى به شکلى نمونهوار جوهر کشمکش کل اين قشر با ارتجاع سياسى در ايران را در خود فشرده کرده و معنى ميکند. دعوا، آنطور که خودش ميگويد، سر کاغذ و اجازه نشر نوشتههايش است. معتقد است که “کاغذ فروشهاى ظهير الاسلام به قدرت رسيدهاند” و کنترل قلم را به دست گرفتهاند. تنومندانى که “درخت اره ميکنند تا کاغذ کنند” راه بر آنها که چون ايشان “نبوغى دارند و شب تا صبح نميخوابند و تخيلات خويش بر کاغذ ميآورند” بستهاند. ايشان اعتراض ميکند: “اين کاغذهايى که با ارز خون جگر وارد مملکت ميشود مال من و امثال من است”، استدلال ميکند: چرا وقتى صحبت صنعت و کشاورزى است متخصصين را خبر ميکنند، اما تا پاى هنر و فرهنگ ميشود همه، “جامعه”، عوامالناس، خود را صاحب نظر ميدانند و صحنه را شلوغ ميکنند. “در مورد مسائل فرهنگى ماشاالله هزار ماشاالله شصت ميليون صاحبنظر داريم که به هيچ قيمتى هم کوتاه نميايند. بيچاره پديدآورندگان فرهنگ و نويسندگان ادبيات خلّاقه (شکسته نفسى نفرمایيد) که از پس معرکه سَرَک ميکشند ببينند آن وسط چه خبر است”. نه اينطور نميشود، رژيم اسلامى منفعت خود را نميشناسد، دارد منافع ملى را فداى خود-محورى ميکند. درد آقاى خامنهاى و انصار حزبالله از “تهاجم فرهنگى” را آقاى معروفى است که خوب درک ميکند. ايشان آنتن بشقابىهاى بالاى ساختمانها را نشان سران رژيم ميدهد و خيرخواهانه نصيحت ميکند: اگر MTV و برنامههاى “مبتذل” آن ميدان پيدا کرده از آن روست که دهان ايشان و امثال ايشان بسته است، کتابهايشان منتظر اجازه چاپ مانده، “بهترين خالقان آثار ادبى و هنرى” را گوشهنشين کردهاند. “مجنون دارد ويلان پرسه ميزند و مينالد و مردم دارند از ماهواره ليلى را نگاه ميکنند”.
اگر کسى سر بر نميگرداند تا به اين مجنون رنجيده و ويلان نگاه کند شايد از آنروست که شکل و شمايل آشنا و کسالتآورى دارد. ميشناسندش، نميخواهندش. سالهاست اين تيپ اجتماعى در آن مملکت کشيمنى توليد ميشود. آلاحمدهاى پلاستيکى. خوشبختانه اين يکى خود ميداند تمام وجودش کپى و تکرارى است. ميگويد: “گفتم که تاريخ اين صد سال به شکل وحشتناکى تکرارى است … اين روزها کتابى ميخواندم که بشدت مرا تحت تاثير قرار داد “حسن مقدّم و جعفرخان از فرنگ برگشته” … جالب است… نفرت حسن مقدّم به غرب، و توجه او به مصالح ملى و شهامتش در بيان دردها مرا به اين باور ميرساند که انگار زمان نگذشته است.” اگر از حسن مقدّم تا عباس معروفى، زمان نگذشته باشد، مکان از قرار گذشته است! اگر “نه غربى” شعار حسن مقدّم بوده باشد، مصرع “نه شرقى”اش، مستقيما محصول واشنگتن دى.سى است: “به مقامات رژيم گفتم بيایيد همه روزنامهها را تعطيل کنيد و يک “پراودا” منتشر کنيد براى همه مردم”. احسنت، چه سخن نو و چه ادبيات خلاقهاى! چه انتقاد عميق و سازش ناپذيرى به ارتجاع سياسى در ايران! اگر تصور ميکنيد کنايه آقاى معروفى به برژنف و سوسياليسم قلّابى است، حتما حسن نظر داريد. خير، ايشان دارد با اين فرمول نخنماىِ جنگ سردى اعتبارنامه ضد چپىاش را حاضر ميکند. و البته اين هم تکرارى است. “بهترين خالقان آثار ادبى و هنرى در ايران” سنّتا خواص اين خود-شيرينىها را در رفع سانسور کتابهايشان در رژيمهاى ضد کمونيست به خوبى ميشناسند. حالا همه چيز به کنار، خودمانيم، واقعا شرايط شوروى سابق، حتى با همان برژنف و کا.گ.ب اش، براى “پديد آورندگان فرهنگ” و نوابغ شبانگاهى ايران به نسبت رژيم اسلامى پسرفت محسوب ميشود؟! واقعاً که هشدار آقاى معروفى چقدر بايد “مقامات رژيم” را که فقط دهها هزار قتل عمد در پرونده جمعى و فردىشان هست، خجل کرده و به خود آورده باشد!
و مبادا تصور کنيد با اين حرفها آقاى معروفى پا به قلمرو آلوده سياست گذاشته است. خير، “من نويسندهام”!
نه عزيز من، نه آقاى معروفى، کل ماجرا را وارونه فهميدهايد. سانسور آثار شما و شماها علت هجوم مردم به شبکههاى تلويزيونى ماهوارهاى نيست، برعکس، برچيدن آنتهاى بشقابى و قرنطينه فرهنگى مردم علت بقاء شما و حياط خلوت محقر هنرىتان در آن مملکت است. مطمئن باشيد روزى که مردم آزادانه به آنچه در جهان ميگذرد دسترسى داشته باشند و در بيان سليقهها و دنبال کردن علائقشان آزاد باشند، دنياى ادبى و هنرى عقبمانده شما، با همه ترس و نفرتش از هر آنچه غير اسلامى و غير ايرانى است، يک شبه منقرض ميشود. مردم حرفشان را زدهاند. ترجيحشان را گفتهاند. به تيراژتان نگاه کنيد. شصت ميليون مردم، تشنه خواندن و دانستن، محروم از ادبيات جهانى، محروم از هنر امروز، با هزار سؤال، و صد هزار نياز معنوى و فرهنگى، با شلاق آخوند و پاسدار کَتبسته و بدون آلترناتيو بعنوان مستمع اسير به محضر شما آورده شدهاند، آدمهايى چنان مشتاق ديدن و شنيدن و تماشاى دنيا و مردمانش، که خود را به خطر مىاندازند تا “ماهواره” و MTV نگاه کنند، هر کس حرف ديگرى داشته گرفتهاند و کشتهاند و بستهاند و بيرون کردهاند، و حال به تيراژتان نگاه کنيد. واقعاً خندهآور نيست که صنف شما بخواهد، آنهم با ژست “پديد آورندگان فرهنگ”، به شخصيتهاى فرهنگ عامّه در سطح جهانى، از باب ديلان و رولينگ استونز تا بون جووى و مادونا فخر بفروشد؟
ابتذال البته لغت گويايى است. مبتذل وصف حال هنرمندان و فرهنگسازان عزيزى است که بقول ناصر جاويد در شرايطى که دهات دارد تخليه ميشود، از نظر ادبى سر جاليز ماندهاند، بيلشان را در خاک فرو کردهاند و به هيچ قيمت حاضر نيستند به شهر بيايند. کرور کرور رُمان و حسرتنامه از موضع دانشجوى شهرستانى غريب و نمازخوان دانشگاه تهران راجع به ده و پاسگاه ژاندارمرى و ايلات و عشاير و دوران شيرين آفتابه مسى و خزينه تحويل جامعه ميدهند. آدم شهرى امروزى را نميشناسند، چه رسد که بخواهند تصويرش کنند و چيزى راجع به زندگیش بگويند. در ادبيات اينها زن هنوز، تازه اگر مثل آقاى معروفى خيلى بزرگوارى کنند، “مادر بزرگى” است که “يادش بخير” کرسى را روبراه ميکرد و “فسنجون” جلوىشان ميگذاشت. ناتوانى از برقرارى يک رابطه جنسى سر راست، انسانى، باز و برابر با همکار و همکلاسىشان را دستمايه ميليونها بيت وصف “درد فراق” و “غم حِرمان” و منظومههاى ضجه کردهاند. مبتذل، توصيف سنت فرهنگىاى است که در يک گوشه پرت، بدور از چشم منتقد جهان معاصر، از عقبماندگىِ اخلاقى، مذهبزدگى، مردسالارى و خودپرستىِ قومى و ملّى و فقر تکنيکى خود يک فضيلت و هويّت اجتماعى ساخته است. مبتذل وصف حال سنت ادبىاى است که زير چتر رژيمهاى واپسگرا و ارتجاعى که حتى نگاه مردم به بيرون اين محيط پرتافتاده را ممنوع و سرکوب مىکنند، به زور سوبسيد و روى دوش کار ارزان کارگر چاپ براى خود يک بازار محقّر هزار و هشتصد نفره ترتيب داده و با پاشيدن سم بيگانهگريزى و قومپرستى و گذشتهپرستى از آن دفاع ميکند.
مطمئن باشيد که همان آزادى فرهنگىاى که با سقوط رژيم اسلامى شکوفا ميشود و بساط حماقت مذهبى و ملّى را بکلّى بر مىچيند، اين “فرهنگسازان” را هم از دور خارج خواهد کرد. اين سنّت ادبى و فرهنگى همزاد ارتجاع سياسى در ايران است و از همان تغذيه ميکند، همفکر آن است و به همان هم خدمت ميکند. با همان هم محو خواهد شد. مردم شايسته هنر و ادبيات و فرهنگ ديگرى هستند.
منصور حکمت
اولين بار در بهمن ١٣٧٥، فوريه ١٩٩٧، با امضاى نادر بهنام، در شماره ٢٣ انترناسيونال منتشر شد.
مجموعه آثار منصور حکمت جلد هشتم صفحات ٣٥٥ تا ٣٥٩
انتشارات حزب کمونيست کارگرى ايران، چاپ اول نوامبر ١٩٩٧ سوئد ISBN 91-630-5761-1
hekmat.public-archi