مقالات

میراث ملی، شرافت، مسئولیت ملی” — حلقه های زنجیر اسارت که طلایی ‌شان کرده‌اند علی جوادی

میراث ملی، شرافت، مسئولیت ملی” — حلقه های زنجیر اسارت که طلایی ‌شان کرده‌اند
علی جوادی
رضا پهلوی می‌گوید: “خلیج فارس میراث ملی ماست. دفاع از شرافت و نام آن، مسئولیتی ملی است که هر یک از ما باید به هر شکل ممکن آن را به دوش بکشیم.”
باید پرسید: کدام میراث؟ کدام شرافت؟ کدام مسئولیت؟ و مهم‌ تر از همه: کدام “ما”؟
آیا این “ما”، همان توده‌های مردمی هستند که در طول تاریخ، نه سازنده میراث، بلکه قربانی و تحت سلطه طبقات حاکم بوده‌اند؟ همان‌ “هیچ بودگانی” هستند که امروز باید از نام “خلیج فارس” با جان خود دفاع کنند، تا “همه چیز گردند”!؟
میراث ملی؟
این “میراث”، نه حاصل مبارزه‌ مستقیم این مردم، بلکه نتیجه‌ دفن کردن همان مبارزه‌ هاست. محصول نقشه‌های سلاطین است، نه نقش‌ آفرینی توده‌ها؛ زاده‌ مرزهایی ا‌ست که با تازیانه فرماندهان و خون کارگران و زحمتکشان کشیده شده است. در این میراث نه خون اسپارتاکوس‌ها در آن جاری‌ است، نه پژواک کمون پاریس، نه فریاد کارگر در حال مبارزه، بلکه فقط صدای طبل‌های رژه، فرمان فرمانروایان، و شعارهایی‌ است که تاریخ را به یک خط ممتد وفاداری به بالا تبدل کرده‌اند – وفاداری به دروغ و خرافه، به انقیاد، و به نظم طبقاتی موجود.
این “میراث”، نه یک واقعیت تاریخی، که ساخته‌ای‌ است ایدئولوژیک، ایدئولوژی ناسیونالیستی؛ ساخته‌ شده برای آن‌ که رنج را از یاد ببریم و درد و قدرت را تقدیس کنیم؛ برای آن ‌که طبقه و تخاصم طبقاتی را پشت “ملت” پنهان کنیم، و سلطه را در زرورق “افتخار ملی” بپیچیم. در آن نه زخم های تاریخی هست، نه نبرد طبقاتی برای عدالت و برابری – فقط اسامی، فقط نقشه ها، فقط مرز و بوم، فقط افسانه و سراب.
“میراث ملی”، در واقع نه بازمانده‌ مقاومت، بلکه بقایای مهندسی سلطه است. این واژه، به‌ جای آن ‌که پلی باشد از گذشته به سوی رهایی، دیواری است از نمادها که میان انسان و حقیقت جوامع تاکنونی ایستاده است. میراثی که نه بازتاب دهنده خاطره‌ جمعی استثمار شدگان و زحمتکشان و طبقات فرودست، بلکه تحریف سازمان‌ یافته‌ آن است – حافظه‌ دروغین طبقات حاکم.
نه! ما این “میراث” را نمی‌خواهیم. ما نه وارث اسطورهای تحمیل ‌شده‌ایم، نه نگهبان پرچم‌های فراموشی. ما وارث سنت دیگری هستیم: سنت شورش، سنت رهایی، سنت حقیقت طبقاتی. ما به جای میراث مقدس، تاریخ انسان سرکوب‌ شده‌ و تاریخ مبارزه طبقاتی را احیا می‌کنیم. ما نام ‌ها را کنار می‌زنیم تا صدای “هیچ بودگان” شنیده شوند.
شرافت؟
شرافتی که در دفاع از نام خلیج جست ‌و جو می‌شود، همان شرافتی‌ است که زبان زن را بریده، صدای کارگر را خفه کرده، و انسان را از هویت انسانی تهی ساخته است. شرافتی که نه از تجربه زیستی انسان، بلکه از زبان و تازیانه‌ طبقات حاکم بیرون آمده؛ نه شرافت زندگی، بلکه شرافت سلطه طبقات استثمارگر؛ نه شرافت آزادی، بلکه شرافت نظم کهن.
این “شرافت”، محصول فرهنگ اطاعت است: فرهنگ سرخم‌ کردن در برابر مرز، پرچم، شاه، خاک، و آن ‌چه “مقدس” خوانده شده، تا انسان به فراموشی سپرده شود. در قاموس ناسیونالیسم، شرافت به معنای قربانی‌ کردن خویش است برای تصویری خیالی و پوچ از وحدت؛ تصویری که تنها برای بازتولید نظم طبقاتی مفید است، نه برای رهایی از آن.
در منطق ناسیونالیسم اشرافی، شرافت همان زنجیر است؛ زنجیری زر اندود، براق و آراسته، که با آن انسان‌ها را به گذشته گره می‌زنند تا آینده ای نداشته باشند. زنجیری که با افسانه‌های وطن، غیرت، و افتخار ملی تزئین شده، اما کارکردش تنها یک چیز است: وفادار ساختن انسان به همان نظمی که او را بی‌صدا، بی‌قدرت، و بی‌اراده کرده و می‌خواهد. شرافتی که در این گفتمان عرضه می‌شود، ابزاری ا‌ست برای کنترل: برای آن ‌که کارگر به‌ جای اعتراض، لب فروبندد؛ زن به‌جای فریاد، تابع باشد. این شرافت، نه امری انسانی ا‌ست، نه فضیلتی اخلاقی؛ بلکه یک تلاش ناسیونالیستی است، برای خلق یک “ملت” و جامعه ای بدون طبقات مبارزه طبقاتی، بی ‌صدا، بی ‌تاریخ، “ملتی” که بتوان بر آن حکومت کرد، هم با زور و هم با زنجیر درونی ‌شده‌ “افتخار ملی”.
ما می‌گوییم: اگر شرافت یعنی سکوت در برابر سلطه گر، اگر شرافت یعنی وفاداری به نامی که انسان را بی ‌نام کرده، اگر شرافت یعنی فراموشی طبقه و مبارزه طبقاتی، فراموشی ستم و رنج – آنگاه ما این شرافت را رد می‌کنیم. ما شرافت را نه در نقشه‌ها، نه در نام ‌ها، نه در پرچم‌ها، بلکه در ایستادگی و مبارزه برای رهایی می‌شناسیم – در مقاومت زن، در اعتصاب کارگر، در طغیان بی‌نام‌ها. ما شرافت را نه در وفاداری، بلکه در نافرمانی علیه وضع موجود می‌جوییم.
مسئولیت ملی؟
اما این “مسئولیت ملی” که این اشراف زاده از آن سخن می‌گوید، چیست؟ کدام مسئولیت؟ کدام وظیفه؟ وظیفه‌ای که توده مردم باید فدا شوند تا “پرچم سه رنگ شیر و خورشید” برافراشته شود، وظیفه در راهی که “چو ایران نباشد تن من مباد”؟ “مسئولیتی ملی” یعنی کارگر باید جان دهد تا خاک و سرمایه مقدس بمانند؛ زن باید اطاعت کند تا “غیرت ملی و مرد سالارانه” ترک برندارد؛ جوان باید مرعوب شود تا “افتخار ملی” خدشه ‌دار نشود.
این مسئولیت، نه برآمده از آگاهی از علل وضع نابرابر و ضد انسانی موجود، بلکه تحمیلی ا‌ست از سوی نظم و ایدئولوژی طبقات حاکم – لباسی ظاهرا زیبا بر تن مناسبات طبقاتی پوسیده و تماما استثمارگرایانه. نامش “مسئولیت ملی” است، اما کارکردش انقیاد محرومین است. پوششی ا‌ست برای حفظ نظم استبدادی، برای تطهیر زنجیرها با واژه‌های فاخر: “وطن”، “خلیج همیشه فارس”، “مرز و بوم”، و “غرور ملی”.
و کیست که نداند که آنچه از بلندگوهای طبقات بالا صادر می‌شود، هرگز وظیفه انسانی و انقلابی نیست – فرمان است، تحمیل است، تازیانه ناسیونالیسم و ارتجاع است در لباس مسئولیت. پوششی‌ است برای حفظ مناسبات طبقاتی، برای لاپوشانی شکاف‌ها و نابرابریها، و برای جا زدن یک دروغ تاریخی به جای حقیقت اجتماعی.
در منطق ما، تنها آن مسئولیتی مشروع است که از دل مبارزه برای رهایی انسانها برآمده باشد. ما پرچمی را بر دوش نمی‌کشیم که با نخ سرکوب و ارتجاع دوخته شده باشد. ما وظیفه‌ای را به رسمیت نمی‌شناسیم، اگر محصول سلطه و انکار ما پایینی ها باشد. ما به جای “مسئولیت ملی”، تعهدی انقلابی داریم: تعهد به درهم‌ کوبیدن آن ‌چه انسان را ابزار می‌خواهد، نه هدف، چرا که “اساس سوسیالیسم انسان است.” (منصور حکمت) تعهد به انقلاب کارگری. تعهد به طغیان علیه آن‌ چه نان را به نام، آزادی را به مرز، و کرامت انسان را به “افتخار ملی” تبدیل کرده است.
نه – آنچه شما “مسئولیت ملی” می‌نامید، چیزی نیست جز زنجیری طلایی؛ اما ما نه حافظ نام ‌ایم، نه مدافع مرز و بوم، نه سرباز وطن؛ ما فرزندان حقیقت‌ایم – حقیقتی که فریاد میزند: آن‌چه مقدس می‌نامند، اغلب همان چیزی ا‌ست که باید درهم شکسته و فراموش شود.
ما می‌گوییم: نه! ما این “میراث” را، این “شرافت” را، و این “مسئولیت ملی” را پس می‌زنیم. ما “وارث” آن نام‌هایی نیستیم که بر درد و رنج انسانها سایه انداخته‌اند. ما وارث تاریخ دیگری هستیم: تاریخ شورش، تاریخ طغیان، تاریخ رهایی و تلاش برای آزادی و برابری و رفاه.
و در دورانی که فقر، تبعیض، استثمار، استبداد، نابرابری، سانسور، تحجر، ارتجاع، و مرگ تدریجی میلیون‌ها انسان فقر زده در دو سوی خلیج جریان دارد، جنگ و جدال در دفاع از “نام ها”، نه “وظیفه”، بلکه خیانت به واقعیت زنده است. خیانت به حقیقتی که می‌گوید: ما انسان‌ایم – رنج‌کشیده، استثمار شده، به‌حاشیه ‌رانده‌ شده، اما در جست ‌و جو و تلاش برای آزادی.
میگویند: “انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، اما نه در شرایطی که خود برگزیده‌اند، بلکه در شرایطی که به آن‌ها تحمیل شده است.” (مارکس) و امروز، تحمیل این شرایط یعنی تبدیل ما به سربازان شما در دفاع از نقشه و مرز و بوم و جغرافیا و وطن، پرچم و نام اماکن و آبراه ها. در حالی که ما شورشیان علیه تمام آن چیزهایی هستیم که به ‌جای نان، نام می‌دهند. ما تاریخ را از پایین می‌نویسیم – نه با “جاوید باد”، بلکه با “سرنگون باد”. نه در دفاع از نام، وقتی انسان بی‌نام مانده است. نه در شرافت بدون عدالت. نه در وظیفه‌ای که انسان را به ابزار تبدیل می‌کند.
و اما سرنوشت نام خلیج؟ خلیج، اگر نامی دارد. اگر به کسی تعلق دارد، به آن‌هاست که در سکوت این جغرافیا را با کار، با زحمت، با مرگ، با مقاومت معنا بخشیده‌اند.
نه! این خلیج، نه فارسی است، نه عربی. یا خلیج انسان‌هاست – یا هیچ‌چیز!
مه ۲۰۲۵
***