ز میان رویدادهای هفته
علی جوادی
یکشنبههای اعتراضی: فریاد بازنشستگان و سایه سقوط یک جامعه
بازنشستگان فراخوان داده اند: “ما بازنشستگان همه با هم میآئیم تا همصدا و متحد با سایر شهرها، بار دیگر علیه تبعیضها، علیه معیشت و درمان نابسامان، آلودگی هوا و کمبود انرژی، زندگی به گروگان گرفته شده، و تمام دردهای مشترکمان را فریاد بزنیم:ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست.”
این شعار ساده، در یک صبح سرد کرمانشاه یا سنندج یا تهران و … نیست و بیش از آنکه بیانیه جمعی از بازنشستگان باشد، شناسنامه کل جامعه ایران است: جامعهای که دیگر هیچ چیزش آرام نیست و حاکمیت میخواهد همه چیزش مرده باشد.
بازنشستگان – نه “نسل گذشته”، که آینه حال
آنها با دستهایی لرزان از کار چند ده سالهشان دفاع نمیکنند، با لرزشِ جامعه سخن میگویند. جایی که هزینه درمان، اجارهخانه، آب، برق، نان و حتی هوای سالم به کالای لوکس تبدیل شده است. وضعیت بازنشسته نه فقط وضعیت یک قشر خاص در جامعه، که اعلام وضعیت اضطراری کل جامعه است. وقتی بازنشسته فریاد میزند “غنیسازی زندگی حق مسلم ماست”، این ترجمه زمینی همان حقیقتی است که رژیم اسلامی چهل و چند سال است میکوشد خفه کند: حق زندگی، در این جغرافیا، از مردم سلب شده است.
جامعهای که نشانههای حیاتش یکییکی خاموش میشود
اگر پزشکی قانونی میخواست مرگ یک جامعه را تشخیص دهد، پرونده ایران مثال درخشان کتابهای درسی بود: هوا: سالهاست از اکسیژن خالی شده است، و مردم هر روز سوابق پزشکیشان را مانند کارت مترو تمدید میکنند. نان: از سفرههای مردم به سفره آقازادهها مهاجرت کرده است. آب: مقامات هر روز “طرح نجات” معرفی میکنند، اما تنها چیزی که غرق میشود، آینده مردم است. درمان: بیمارستانها به میدان نبرد سرمایه و فقر تبدیل شده اند. بازنشستگی: اسمش استراحت است؛ اما در ایران اسم رمز جنگ با گرسنگی است. امنیت اجتماعی: صندوق بازنشستگی نه “صندوق”، که جیب گشاد دولت ورشکسته اسلامی است. اینها “مشکلات” نیستند، اینها اعلان رسمی ورشکستگی یک نظام اجتماعیاند.
رژیم اسلامی – نه یک رژیم متعارف، بلکه کارخانه تولید فقر
رژیم اسلامی یک حکومت متعارف استبدادی و اسلامی و ورشکسته سرمایه نیست. ترکیبی استثنایی از: رانتخواران حکومتی، سرمایه های امنیتی، مافیای اقتصادی، کارتلهای سپاهی و … که یک وظیفه واحد دارند: استثمار و غارت ثروت اجتماعی تا مرز نابودی. بازنشستگان وقتی تجمع میکنند، دارند روی صورت رژیم آینه میگیرند. رژیمی که در آن نسلهای کامل نه زندگی که مصرف میشوند:کارگر مصرف میشود، معلم مصرف میشود، پرستار مصرف میشود، بازنشسته مصرف میشود، و تنها چیزی که “جاودان” است همان دستگاه غارت و سرکوب است.
اما طنز ماجرا – این نظام دارد از درون میپوسد
این گفته مارکس حکایت حال رژیم اسلامی در وضعیت کنونی است، حکومتهای در حال سقوط، پیش از آنکه مردم سرنگونشان کنند، از درون متعفن میشوند. حکومت اسلامی اکنون دقیقا همان تصویر است. هر کدام از بحرانها – اقتصادی، زیستمحیطی، صندوق بازنشستگی، انرژی، بهداشت – نه برخلاف تصور منتقدین راست و سلطنت طلب ناشی از “ضعف مدیریتی”، بلکه نشانههای احتضار یک نظام اقتصادی – سیاسی است. جامعهای که بازنشستگانش در خیابان فریاد میزنند: “ما زنده به آنیم که آرام نگیریم”، خودش اعلامیه علیه کلیت وضع موجود صادر شده است.
سقوط جامعه یا تولد جامعه؟ این پرسش اصلی است
سرنوشت محتوم نظام موجود روشن است: سقوط، درهمپاشی، و خاموش شدن. اما سرنوشت مردم هنوز نوشته نشده است. یک جامعه میتواند با رژیمش سقوط کند – یا میتواند بر خاکستر رژیم، خود را از نو بسازد. این همان نقطهای است که ما پاسخ میدهیم: جامعه وقتی از تمام مجاری حیات تهی شد، تنها نسخهاش رویکرد ریشهای است. نه اصلاح، نه التماس، نه محدود به تغییرات جزئی. بلکه خلع ید سیاسی و اقتصادی از سرمایه و از دستگاه مذهبی – امنیتی حاکم.
چرا راه رهایی فقط سوسیالیستی است؟
زیرا: فقر ساختاری است. تبعیض ساختاری است. بحران محیط زیست ساختاری است. بیحقوقی ساختاری است. و تمام این مصائب ریشه در مناسبات اقتصادی “سرمایه داری” و “دولت اسلامی سرمایه” دارد. هیچ جامعهای با صدقه، رفرم، یا تغییر چهرههای حکومتی زنده نمیشود؛ فقط با انقلاب اجتماعی زنده میشود.
سوسیالیسم یعنی بازگشت ثروت اجتماعی به صاحبان واقعیاش: مردم. یعنی پایان مالکیت طبقاتی بر زندگی. یعنی بهداشت، آموزش، انرژی، مسکن، بازنشستگی – همه به عنوان حق انسانی، نه امتیاز و کالای سرمایه. پایان دولت مذهبی، پایان ولایت سرمایه، آغاز حاکمیت آزادی، برابری و رفاه همگان.
بازنشستگان آغازگر و بخشی از کل اند، مردم پایان دهندهاند
یکشنبههای اعتراضی، صرفاً برنامه هفتگی نیست. پردهبرداری از جان یک جامعه است. جامعهای که آرام نمیگیرد، خاموش نمیشود، و زندگیش را پس خواهد گرفت. قدرت، نه در دست رژیمی که از درون پوسیده، بلکه در دست مردمی است که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند جز همان زنجیرههایی که مارکس توصیفش کرد. و اینبار، بازنشستگان پیشاپیش صفاند: پیران جامعه، نوید جوانی دوباره آناند.
کمدی بزرگ: نمايش تفويض قدرت به یک شازده بی لياقت
صحنه را تصور کنيد: جامعهای در آستانه و در تلاش برای سرنگونی حکومت اسلام و سرمایه نشسته است، مردم جانشان به لب رسيده است، جناحهای رژيم در حال دريدن يکديگرند، و درست در همين لحظه تاريخی يک نابغه نظری از دل اپوزيسيون راست برمیخيزد و میگويد: “شاهزاده و تشکیلات اش که قدرت جمع آوردن مردم برای سرنگونی حکومت نکبت را ندارند می ماند حکومت از درون که فرو ریخت، ما بتوانیم شاهزاده را بر تخت قدرت بنشانیم تا اداره مملکت را بر عهده گیرد.” اينجا همان نقطهای است که تاريخ به ما چشمک ميزند، پرده بالا ميرود، و کمدی بزرگ حاکميت بی لياقتان آغاز ميشود.
بی لياقتی به مثابه فضيلت پادشاهی
ف.م. سخن از سایت گویا با مهارتی کم نظير در ژانری فانتزی سياسی به روشنی اعلام ميکند که رضا پهلوی در مبارزه برای سرنگونی رژيم ناتوان است، سازمان ندارد، قدرت جمع کردن مردم را ندارد، تشکيلات ندارد، برنامه ندارد، نیرویی هم در داخل کشور ندارد. و بعد نتيجه ميگيرد: “پس بايد بعد از فروپاشی رژيم، سکان کشور را به او سپرد.” دقيقا مثل اينکه بگوييم: “اين آقا شنا بلد نيست، پس بايد وقتی کشتی غرق شد، کاپيتان کشتی شود.” اينجا است که ماجرا از کمدی به تراژدی تبدیل میشود.
استدلالهای دستهگل به آبده
چرا بايد قدرت را به شازدهای سپرد که از عهده يک تجمع ۲۰۰ نفره بدون پرچمهای سلطنتی هم بر نمیآيد؟ ف.م. سخن پاسخ ميدهد: “چون مردم او را ميشناسند.” بله، دقيقا همانطور که مردم خمينی را به ضرب تبلیغات بی بی سی و کنفرانس گوادولوپ ميشناختند. شناخت عمومی اگر معيار شايستگی رهبری جنبش توده های مردم برای سرنگونی رژیم اسلامی بود، الان بايد جامعه را به دست تتلو یا علی دایی ميسپرديم. استدلال بعدی: “چون پدر و پدر بزرگش چنين و چنان کردند.” همانطور که پدران بسياری از ديکتاتورها چنين و چنان کردند پس باید بپذیریم که قابلیت و توانایی و مطلوبیت ارثی و ژنتیک است؟ و سرانجام استدلال نهايی: “چون شازده نماد وحدت است.” البته نميگويند وحدت چه کسانی: وحدت ميان خانهنشينی و انتظار. وحدت ميان توهم و واقعيت. وحدت ميان ارتجاع گذشته و تباهی حال. این شازده حتی نمیتواند نماد وحدت صفوف قسم خوردگان به سلطنت خودش باشد چه برسد به وحدت مردم سرنگونی طلب.
طنز تاريخ ـ مردم عاقل تر از اين بازيها هستند
اما جامعه امروز ايران مثل سال ۵۷ خام و زود باور نيست. مردم قرار نيست از يک آخوند به يک شازده پناه ببرند .جامعه میداند که نجات از دل مبارزه جمعی و سازماندهی مبارزه اجتماعی بيرون میآيد، نه از نسب، نه از شجره، نه از تاج. ما فاجعه حقنه کردن خمینی به جامعه را در سال ۵۷ ديديم. کمدی حقنه کردن شازده را هم الان داريم به صورت زنده تماشا میکنيم. اما جامعه به اين تئاتر رأی نمیدهد. جامعهای که برای آزادی، برابری، رفاه مبارزه میکند، نه به شاه احتياج دارد نه به يک سلسله منقرض و سرنگون شده. قدرت واقعی از دل مبارزات مردم بیرون می آيد. از دل مبارزه طبقه کارگر و آزادیخواهان. از دل جنبشهای رهايیبخش، نه از دل خاطرات دوران شاهان. سلطنتطلبان به شازده نيازمندند، چون میخواهند يک “اسم” برای سرکوب آينده داشته باشند. اما مردم مردم زندگی میخواهند. آزادی میخواهند. برابری میخواهند. رفاه میخواهند. يک زندگی بدون ولايت، بدون سلطنت، بدون سرکوب، بدون زندان سیاسی، بدون اعدام، بدون فقر و فلاکت و نابرابری. ايران فردا را مردم میسازند، نه شازده. آينده را آزادی و رهایی میسازد، نه تاج. تفويض قدرت به شازدهای بیلياقت، نامش انقلاب نيست، بازگشت به ارتجاع و عقبگرد است. بازگشت به دوران ارباب رعيتی. بازگشت به زمانيکه مردم “رعيت شاه” بودند و نه شهروند آزاد.
وقتی حتی لوموند هم اين کمدی را جدی نمیگيرد
لوموند نوشت طرح نام رضا پهلوی “بازتاب توهمات رسانهای و محافل خارجی است” و “احتمال بازگشت سلطنت بسيار ناچيز.” رسانهای اروپايی میبيند نيروی واقعی سرنگونی از اعتراضات، اعتصابها و سازماندهی اعتراضات میآيد، نه از شجرهنامه سلطنتی. هاآرتص نيز افشا کرد بخشی از تبليغات در دفاع از رضا پهلوی را “شبکههای روباتیک موساد” تقويت میکنند: ساختن يک بديل آماده، همان سناريوی حقنه کردن خمینی، اين بار با تاج. اما جامعه امروز ايران، “جامعهای با تجربه انقلاب و اعتراضات سراسری” است؛ فريب مهندسی رسانهای را نمیخورد.
جایی که کمدی سلطنت تمام میشود و واقعیت انقلاب آغاز
اما آنچه سلطنت طلبان نمی فهمند، و میخواهند که نفهمند، اين است که جامعه ايران امروز مملو از سازماندهان لایقی است که در دل هر اعتصاب، هر خيزش، هر محله، هر کارخانه، هر دانشگاه، هر خیابان، ستونهای واقعی قدرت را میسازند. در ۴۷ سال گذشته، نه تاج بود که اعتراضات را سازمان داد، نه شجره نامه بود که اعتصاب ساخت، نه شاهزاده بود که مردم را متحد کرد و به اعتصاب و اعتراض کشید. تمام اينها را خود سازماندهان اعتراضات مردم در محل ساختند. هر بار که کارگران اعتصاب کردند، هر بار که زنان در خيابان ايستادند، هر بار که جوانان در دل شب سنگر ساختند، هر بار که معلمان، بازنشستگان، پرستاران، دانشجويان، کولبران، معدنچیان، و رانندگان کامیونها همبستگی آفريدند، جامعه قدرت واقعی خود را نشان داد: قدرت سازماندهی از پايين، رهبران محلی و نه تاج از بالا.
اين جامعه میداند چگونه مبارزه را متشکل کند. اين جامعه رهبران واقعی خود را دارد: رهبران گمنام، رهبران جمعی، رهبران مجامع عمومی و شورایی. آنهايی که هيچ گاه نامشان در تلويزيون و شبکههای ماهوارهای ظاهر نشد، اما هر قدم انقلاب را با فداکاری، با شجاعت، با خرد پيش بردند. از دل همين مبارزات است که شوراهای محل کار و محل زندگی شکل میگيرند: هسته های رهبری جمعی، شکلهای نوين اعمال قدرت مردم بر زندگی خودشان. و آن روزی که اين شوراها در يک گردهم آيی سراسری به هم متصل شوند، نام آن چيزی جز اين نيست: کنگره سراسری شوراهای مردم. عاليترين شکل سازماندهی مبارزه برای سرنگونی رژيم اسلامی و مشروع ترین شکل قدرت فردا در ايران. در لحظه ای که کنگره شوراها قد علم کند، تمام روياهای سلطنت طلبان درباره نشاندن يک شازده بی لياقت بر تخت، نه فقط مضحک، بلکه تاريخی منسوخ خواهد شد. آينده ايران نه بر دوش يک “شاهزاده” بی ارج و بی نقش، بلکه بر شانه های مردمی ساخته میشود که در دل خطر، در دل اعتصاب، در دل خيابان، قدرت واقعی، متشکل و سوسياليستی را می آفرينند. آينده ايران از شوراها میآيد و از کنگره شوراها، که نخستين دولت آزادی، برابری و رهایی را بنا خواهد کرد. و درست در همان لحظه، نمايش کمدی سلطنت برای هميشه پايين کشيده خواهد شد و پرده جديدی در تاريخ ايران گشوده خواهد شد: پرده قدرت مردم.
و در آخر، حتی اگر این شازه لایقترین فرد بود، پروژه اش، آزادی و رهایی نیست. تداوم و نوعی دیگر از فقر و استثمار و استبداد و شکاف طبقاتی است.
۴ دسامبر ۲۰۲۵

