کنگره اول حزب کمونيست کارگري – حکمتيست
٢٩ – ٣٠ مهرماه ١٣٨٥ (۲١ – ٢٢ اکتبر ۲٠٠٦)
قطعنامه در مورد اوضاع سياسي ايران
(جنبش سرنگوني)
الف – ويژگي اوضاع سياسي کنوني ايران ترکيب متناقض گسترده تر شدن نفرت از جمهوري اسلامي، تبديل سرنگوني به بستر اصلي اعتراض مردم و گستردگي اعتراضات پراکنده و غير متحد مردم از يک طرف و سردرگمي و حاکم شدن جّو انتظار در ميان مردم از طرف ديگر است. اين وضعيت حاصل عوامل متعددي است:
1- شکست دوم خرداد، شکست افق “اپوزيسيون درون رژيم” و “اپوزيسيون طرفدار رژيم” بود. با شکست دو خرداد در ابعاد اجتماعي محقق شده که تنها راه معتبر براي خلاصي از وضع موجود سرنگوني جمهوري اسلامي است. خوش خيم کردن جمهوري اسلامي يک خيال باطل است و دو خرداد، همان طور که ما گفته بوديم، چيزي جز يک پلاتفرم سياسي براي حفظ جمهوري اسلامي نبوده و نيست.
2- با اين شکست، جريان دو خرداد بعنوان يک بازيگر قابل اعتناي سياسي از صحنه جامعه حذف گرديد و بخش اعظم جريانات دو خردادي و اپوزيسيون سنتي ملي – اسلامي تجزيه شدند. بخش اعظم نيروهاي سياسي اين جنبش به سمت اردوي سرنگوني طلب چرخيدند.
- بخش بزرگي از نيرو و فعالين سياسي دو خرداد به سمت اپوزيسيون سرنگوني طلب راست ناسيوناليست طرفدار غرب متمايل گشتند. اين جريانات در قالب جمهوري خواهان، اکثريت، و غيره در مدارهاي دور و نزديک حول مرکز اپوزيسيون راست، يعني رضا پهلوي و جريانات مشروطه طلب، به گردش در آمدند.
- بخش کوچکتر اما ميليتانت تر، آرمان خواه تر و جوان تر اين جنبش به سمت اپوزيسيون سرنگوني طلب چپ و کمونيست متمايل شد و در مدار دور يا نزديک به دور سياست هاي حزب حکمتيست به گردش در آمد.
iii. باقي مانده دو خرداد که تعلق سياسي و ايدئولوژيک عميقتري با جمهوري اسلامي داشت در هراس از سرنگوني کل حکومت اسلامي در مقابل مردم، سردرگم و بي راه چاره در دامان جمهوري اسلامي به فعاليت آکادميک و فرهنگي اسلامي بازگشت.
3- ناتواني دو خرداد در پاسخ گوئي به ابتدائي ترين نيازهاي اقتصادي جامعه و تعميق فلاکت در ميان بخش هاي وسيع مردم ميدان را براي پوپوليست ترين و ارتجاعي ترين بخش رژيم باز کرد تا با يک پلاتفرم اقتصادي براي مقابله با فقر و فلاکت به ميدان بيايد و محمل عروج جريان احمدي نژاد گرديد. جمهوري اسلامي در مقابل مردم و در مقابل بن بست کامل سياسي و اقتصادي خود فشرده ترين نيروي ارتجاعي و هسته ايدئولوژيک خود را به ميدان آورد و به آخرين سنگر ممکن رفت که با شکست جمهوري اسلامي در اين سنگر يافتن جانشين “درون رژيمي” براي آن بسيار بعيد است.
4- تا قبل از شکست نهائي دو خرداد چهره کشمکش اصلي سياسي در سطح جامعه را رقابت ميان جنبش سرنگوني، بطور کلي، و دو خرداد (اپوزيسيون طرفدار رژيم) براي تبديل شدن به پرچم اعتراض و نارضايتي مردم مشخص ميکرد. با شکست دو خرداد اين رقابت از ميان رفت و موضوع انتخاب سياسي در جامعه به درون صف سرنگوني انتقال يافت و صورت مسئله به “کدام سرنگوني؟” و “سرنگوني چگونه؟” تغيير پيدا کرد. به اين ترتيب با تبديل سرنگوني به بستر اصلي اعتراض در جامعه و بي ربط شدن دو خرداد به کشمکش اصلي سياسي در جامعه، پرچم “ضد دو خردادي”، و ضد رژيمي و سرنگوني طلبي علي العموم نيز فاقد جنبه هويتي متمايز کننده گرديد. رقابت در سطح سياسي به رقابت ميان نيروهاي سرنگوني طلب يعني رقابت ميان پرچم راست و پرچم چپ در اين ميدان منتقل گرديد. پيروزي جنبش سرنگوني بيش از هر چيز به اتحاد مردم به گرد يکي از دو پرچم موجود در اين جنبش موکول گرديد. از اين پس مردم در مقابل يک انتخاب ميان چپ و راست قرار گرفتند. بدون تحقق چنين انتخابي در ابعاد اجتماعي جنبش سرنگوني فاقد قطب نما، فاقد رهبري و فاقد امکان پيروز شدن است.
5- اپوزيسيون ناسيوناليست پرو غرب در شرايط کنوني به دلايل زير فاقد امکان تامين پيروزي جنبش سرنگوني است:
- انقلاب ٥٧ ايران، همراه با طبقه کارگر و کمونيست ها، بورژوازي ايران را نيز بالغ کرد. بورژوازي ايران در پرتو تجربه انقلاب ٥٧ خواستار سرنگوني جمهوري اسلامي بدون افتادن قدرت به دست مردم و طبقه کارگر است. اپوزيسيون ناسيوناليست پرو غرب يک نيروي سرنگوني طلب است اما در ترس از مردم به صحنه آمده و قدرت يافته تلاش ميکند تا با بخش هائي از خود دستگاه جمهوري اسلامي کنار بيايد و قدرت را از بالا و بدون به ميدان آمدن مردم و بويژه طبقه کارگر بدست بگيرد. طرح رفراندم براي سرنگوني جمهوري اسلامي و طرح هاي ديگر در مورد انواع انقلابات “مخملين” و “زرد” و “نارنجي” و غيره همگي راه حل هائي براي سرنگوني جمهوري اسلامي بدون دخالت مستقيم مردم در قدرت سياسي است. اين روش ها در مقابل جمهوري اسلامي و اسلام سياسي که در جامعه ريشه دار هستند، ناتوان است. اين سياست ها، حتي به عنوان سياست هاي راست، فاقد قابليت سرنگون کردن جمهوري اسلامي هستند.
- يکي از ارکان جذابيت و قدرت ناسيوناليسم عظمت طلب ايراني حمايت دولت هاي غربي، و بويژه آمريکا، از آنان و تداعي کردن خود با فرهنگ و تمدن، و ارزش هاي پيشرفته غربي و مدرنيسمي است که جامعه ايران تشنه آن است، ميباشد. بعلاوه اين اپوزيسيون از نظر سياسي نيز دولت هاي غربي و بويژه دولت آمريکا را به عنوان يک اهرم قدرت وارد معادله سياسي ايران نموده است. دامن زدن به توهم به نجات از طريق آمريکا، توهم پراکني پيرامون تاثيرات فشار سياسي، اقتصادي و نظامي آمريکا به جمهوري اسلامي و تلاش براي استفاده از آمريکا به عنوان کاتاليزور سازش با بخش هائي از دستگاه دولت جمهوري اسلامي از جمله اهرم هاي اصلي استراتژي سياسي اپوزيسيون راست است.
iii. اما با پديدار شدن نتايج مصيبت بار سياست “ضربه پيشگيرانه” آمريکا براي مردم عراق از يک طرف و تضعيف آمريکا در مقابل اسلام سياسي که منجر به از دست دادن بخش اعظم عضله آمريکا براي اعمال فشار بر جمهوري اسلامي شد، به جذابيت چشم دوختن به آمريکا و افق تغيير رژيم با کمک آمريکا لطمه جدي وارد آمد و همراه آن اميد به راه حل اپوزيسيون راست در ميان مردم مورد ترديد قرار گرفت.
- کشمکش ميان آمريکا و جمهوري اسلامي بر متن استراتژي “ضربه پيشگيرانه”، ناسيوناليسم راست پرو غرب را با عميق ترين بحران سياسي و ايدئولوژيک تاريخ خود روبرو کرده است. بحراني که بدون ترديد با تشديد اين کشمکش منجر به تحولات بسيار جديي و صف بندي تماما جديدي در اين اپوزيسيون خواهد شد.
1 – سياست آمريکا براي ممانعت از دست يابي جمهوري اسلامي به تکنولوژي هسته اي مستقيما از فلسفه پشت استراتژي “ضربه پيشگيرانه”، که ناظر بر تضمين امکان قلدري مطلق آمريکا بر جهان است، ناشي ميشود. تهديدات نظامي آمريکا و اسرائيل براي توسل به نيروي نظامي، که بدون ترديد بنياد هاي اقتصادي ايران را به نابودي ميکشاند، با هسته ايدئولوژيک و فلسفه وجودي ناسيوناليسم عظمت طلب ايراني در تناقض قرار ميگيرد. ناسيوناليسم عظمت طلب ايراني آرمان خود را ايران صنعتي و مدرن به شيوه غربي تعريف ميکند. اين آرمان با نابودي پايه هاي اقتصادي جامعه زير بمباران آمريکا و خطر بازگشت ايران به “عصر حجر” و همچنين با هدف کلي ممانعت از دست يابي ايران به تکنولوژي هسته اي در تناقض قرار ميگيرد.
2 – موقعيت تضعيف شده آمريکا در مقابل اسلام سياسي و جمهوري اسلامي در عراق و ناتواني اپوزيسيون راست در سازماندهي هر تحرک جدي سياسي براي سرنگوني جمهوري اسلامي، دولت آمريکا را به نيروهاي سناريو سياه در ايران يعني مجاهدين خلق، قوم پرستان و نيروهاي فدراليسم قومي نزديک کرده است. اما فدراليسم قومي که امروز پرچم قوم پرستان ترک و کرد و عرب و بلوچ و غيره است، نسخه پاشاندن بنياد هاي زندگي مدني در ايران و عراقيزه کردن اوضاع ايران در ابعادي به مراتب وسيع تر است. هم جهتي دولت آمريکا با قوم پرستان و نيروهاي ديگر سناريو سياهي و حمايت فعال سياسي، مالي و نظامي و تدارکاتي آمريکا از آنها اپوزيسيون ناسيوناليست پرو غرب ايران، که “تماميت ارضي” ايران بخش اساسي از هويت آن است، را دچار يک بحران عميق ايدئولوژيک و هويتي ميکند.
3 – ترکيب سياست آمريکا در بحران غني سازي اورانيوم با تقويت جريانات قوم پرست و باند سياهي در سياست ايران از طرف اين دولت، جمهوري اسلامي و بخصوص جريان احمدي نژاد، را در موقعيتي قرار داده است که پرچم آرمانهاي ايران يک پارچه و ايران صنعتي و پيشرفته را از دست ناسيوناليسم پرو غرب خارج کند و خود بدست بگيرد.
4 – اين وضعيت ناسيوناليسم راست پرو غرب را از نظر ايدئولوژيک و آرماني در بن بست قرار داده است. اين اپوزيسيون را در مسير مخالف آمريکا قرار گرفته است که از نظر ايدئولوژيک براي اپوزسيون پرو غرب يک خودکشي جنبشي و سياسي محسوب ميشود. بخش هاي مهمي از اين جريان، نظير حزب مشروطه، با وساطت اکثريت به “انديشيدن به نيانديشيدني ها” يعني به ائتلاف با جمهوري اسلامي متمايل شده است. تحقق اين امر صفوف اپوزيسيون راست ايران را براي هميشه تغيير خواهد داد.
6- سياست آمريکا ناسيوناليسم راست پرو غرب را گيج و فلج کرده است و همراه با آن جنبش سرنگوني که بخش اعظم افق و اميد خود را از اين اپوزيسيون ميگرفت را گيج و بي قطب نما کرده است.
7- شکست دو خرداد با توجه به مقابله دائمي چپ، بويژه حزب کمونيست کارگري در دوره منصور حکمت، با دو خرداد، ميبايست منجر به دست بالا پيدا کردن پرچم و افق چپ در جامعه ميشد. اما چنين نشد:
- حزب کمونيست کارگري ايران نتوانست اوضاع جديد بعد از شکست دو خرداد را درک کند. از دست دادن منصور حکمت، که تقريبا همزمان با قطعي شدن شکست دو خرداد بود، تناسب قواي دروني حزب کمونيست کارگري را به ضرر خط حکمت و به نفع چپ سنتي ضد رژيمي، که از نظر افق جنبشي جناح ميليتانت اپوزيسيون ناسيوناليست پرو غرب است، را تغيير داد. حزب کمونيست کارگري، که تا اين زمان شناخته ترين و بارز ترين نيروي چپ در جامعه است در اين دوره حساس در دنياي بي ربط شده “ضد دو خرداد” باقي ميماند، فاقد توانائي متمايز کردن خود از اپوزيسيون راست در جنبش سرنگوني ميشود و زير فشار کشمکش هاي دوني بخود مشغول ميشود.
- حزب کمونيست کارگري از بعد از کنگره چهارم خود در سال ٢٠٠٢، قطب نماي سياسي خود را تماما از دست ميدهد. اين حزب چون کشتي سرگردان در توفان بدون قطب نما و بدون جهت معلوم تلاش ميکند تا فرصت طلبانه بر هر موج سياسي سوار شود و هر روز به سمتي ميرود و در دنياي سياسي به دنباله رو اپوزيسيون راست و جريانات قومي تبديل ميشود. از همراه شدن با هخا و تحرکات الحواز تا شرکت در “جنبش گنجي”، از پايکوبي براي تحرک ناسيوناليسم ترک در ماجراي کاريکاتور تا همراهي با فراخوان هاي حزب دمکرات کردستان و پژاک، از پذيرش صورت مسئله آمريکا در بحران غني سازي اورانيوم تا دوختن چشم اميد به نتايج حمله آمريکا به عراق، و بالاخره با چرخش به مواضع راست ترين جريانات سياسي در حمايت از حمله اسرائيل به لبنان، قادر به دادن تعريف متمايزي از خود و از پيروزي جنبش سرنگوني زاويه طبقه کارگر نيست و نميتواند خود را در سياست روز از اپوزيسيون راست متمايز کند.
iii. به اين ترتيب در کنار ناتواني اپوزيسيون راست، چپ جامعه نيز همراه با سقوط حزب کمونيست کارگري پرچم خود در رهبري جنبش سرنگوني را از دست ميدهد.
8- جدائي حزب حکمتيست از حزب کمونيست کارگري، علاوه بر جنبه هاي متفاوت، تئوريک، تاريخي، و جنبشي، از نظر سياسي تلاش براي پاسخ گوئي به موقعيت جديد سياسي جامعه ايران بعد از دو خرداد است. تشکيل اين حزب علاوه بر همه جنبه ها تلاشي است براي بدست دادن تعريف پيروزي طبقه کارگر از جنبش سرنگوني و تبديل اين تعريف به پرچم اعتراض جامعه در مقابل جمهوري اسلامي است. نيروي اين حزب در فاصله دو سالي که از تاسيس آن ميگذرد معطوف به بستن سدي در مقابل هژموني راست و قوم پرستان بر فضاي سياسي ايران و باز سازي اعتماد به چپ در يک تناسب قواي سياسي و تشکيلاتي بسيار نا مناسب تر از سابق بوده است.
ب –سرنوشت جامعه ايران امروز در پرتو تناسب قواي ميان دو جنبش اصلي در سرنگوني جمهوري اسلامي يعني ناسيوناليسم راست طرفدار غرب و جنبش کمونيستي طبقه کارگر رقم ميخورد. طبقه کارگر و جنبش کمونيستي اين طبقه تنها با تبديل شدن به رهبر و سازمانده جنبش سرنگوني و تبديل پيروزي جنبش سرنگوني از زاويه منفعت طبقه کارگر به پرچم اعتراض مردم به جمهوري اسلامي ميتواند جنبش سرنگوني را از سرگيجه کنوني خارج کند، به عمر جمهوري اسلامي خاتمه دهد و بخصوص جنبش سرنگوني را به نقطه شروع يک انقلاب بي واسطه به انقلاب سوسياليستي و تحقق آزادي، برابري، حکومت کارگري و برقراري جمهوري سوسياليستي تبديل نمايد. اين مهمترين مصاف سياسي کمونيسم در تاريخ معاصر است که سرنوشت جامعه ايران را نيز تعيين خواهد کرد. همين مصاف است که دريچه اي از امکان قدرت گيري کمونيسم را در مقابل طبقه کارگر و کمونيسم در ايران مجددا باز کرده است.