مقالات

برگی از تاریخ جنایات جمهوری اسلامی و گوشه ای از مقاومت زندانیان سیاسی چپ و کمونیست در زندانهای حکومت اسلامی ایران در دهه شصت شمسی چیمن دارابی بخش دوم:

قبل از این که به موضوع بردنم پیش حاکم شرع بپردازم، باید به دو نکته اشاره کنم، اول این که وقتی ما را از خانه مان بیرون کردند، اجازه ندادند هیچ وسیله ای با خودمان ببریم، برای دومین بار تمام وسایل خانه ما را مصادره کردند. بار اول سال ۵۹ و این بار هم، وقتی بیرونمان کردند مادرم خیلی ناراحت بود، هر چه من و خواهرم سوال کردیم واقعیت را نگفت که ما ناراحت نشویم. من و خواهرم فکر میکردیم به خاطر خانه و هر چه که داشته، این چنین مادرمان ناراحت است. نکته دوم این که چند روز قبل از این که مرا به دادگاه ببرند، مرا به بازجویی بردند، تقریبا بعد از دو ساعت بازجویی و پرسیدن همان سوالهای تکراری، بازجو گفت: حاکم شرع آمده ومن پرونده تو را تحویل ایشان میدهم، ببینم آنجا هم می توانی از زیر همه چیز در بروی، من هم گفتم چون کاری نکرده ام حرفم همینه! خلاصه از آن روز من میدانستم حاکم شرع آمده و معلوم نیست جان چند نفر دیگر را میگیرد. همان طور که در نوشته قبلی آمده بعد از شش ماه انفرادی مرا و تعداد زیادی از زندانیان را به نوبت برای دادگاهی کردن بردند، قبل از ورودم به اتاق به اصطلاح دادگاه دلهره و ترس داشتم، می دانستم تعدادی را اعدام میکنند، که شاید شامل من هم بشود! اما تصورم این بود که یک قاضی (یعنی حاکم شرع) همراه یک الی دو نفر در اتاق باشند و شروع کنند به سوال، اما وقتی مرا به داخل اتاق بردند و چشمبندم را برداشتند، چیزی که عملا با چشمانم دیدم با تصوراتم زمین تا آسمان فرق داشت. دیدم در یک اتاق کوچک و خفه۹ نفر نشسته اند. در حالی که من همچنان سر پا ایستاده بودم، حاکم شرع با چند نفر پچ پچ میکرد. من هم با توجه به این که ترس و دلهره داشتم ،وقتی با این صحنه روبرو شدم، تمام ترس و دلهره ام به تنفر تبدیل شد، مغزم کماکان دقیق کار میکرد به گونه ای که باعث تعجب خودم هم شده بود، در دلم به خودم نهیب زدم که باید حواسم را جمع کنم. من همینطور نزدیک در سر پا بودم، یک صندلی خالی در مقابلم بود، با دقت نگاه کردم، در طرف چپ و راستم دو آدم غول پیکر و جانی با دو کابل کلفت و بدون کوچکترین حرکتی ایستاده بودند، برای یک لحظه فکر کردم آیا اینها واقعا انسان هستند؟ واقعیتش این بود وقتی کابل ها را دیدم، خوشحال شدم، با خود گفتم اگر این وحشی های غول پیکر با لگد و مشت مرا بزنند معلوم نیست زنده بمانم، همچنین متوجه شدم دو نفر دیگر جلوی من نشسته اند که دفتر و قلم در دست دارند، دو نفر دیگر در سمت چپ و راست حاکم شرع با پرونده و دو نفر دیگر سر پا پشت حاکم شرع ایستاده اند، بعد از چند دقیقه بلاخره حاکم شرع با تمسخر و توهین گفت: بنشین روی صندلی ضد انقلاب! وقتی نشستم، حاکم شرع سه شناسنامه را از توی دفتری بیرون آورد و به یکی از آنها نگاهی انداخت و گفت: این کافر ضد اسلام، سه ماه است که ۱۶ ساله شده، فورا به یاد مادرم افتادم که چرا ناراحت بود! گفت: میدانید اینها را از کجا پیدا کردیم، من هم گفتم دو بار وسایل خانه و زندگی ما را بردنده اند. این قدر ناراحت بودم نگفتم مصادره، عصبانی شد، گفت: خفه شو! به دو نفری که در کنار من ایستاده بودند، اشاره کرد و کابل ها از چپ و راست به سر و صورت من باریدن گرفت، سوالات شروع شد و همزمان چهار، پنج نفر سوال میکردند، “هنوز جواب یکی را نداده بودم، چند سوال دیگر مطرح میکردند، با هر جواب کوتاه و نه و قبول ندارم من، از چپ و راست شلاق بر تن من فرود می آمد. از نظر روحی و جسمی طوری بر من فشار می آوردند که حد و حدود نداشت، لحظه ها و ثانیه ها به کندی میگذشت، انگار زمان متوقف شده بود، پیشمرگ بودی؟ اسلحه داشتی؟ (اسم چند اسلحه را بردند که اسم خیلی ها را تا آن روز نشنیده بودم) برادرانت در کومله چه مسئولیتی دارند؟ پدرت چه مسئولیتی دارد؟ جوابها ی کوتاه و مختصر من تاثیری نداشت. هر آنچه را که خودشان می خواستند و دوست داشتند، در پرونده ام مینوشتند. با هر ضربه ی کابل پشت و کمرم با درد عجیب و غیر قابل توصیفی کوبیده میشد، هوای خفقان آور داخل آن اتاق کوچک با آن همه آدم نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. هر چند دقیقه هم یک یا دو نفر می آمدند با حاکم شرع یواشکی صحبت میکردند و میرفتند، در وجودم احساس تنفر شدیدی از آنها ایجاد شده بود، برایم مشخص بود که تعدادی را برای اعدام میبرند، لحظه شماری میکردم که این دادگاهی لعنتی تمام بشود، اما تمامی نداشت، تازه به ماجرای نامه ها میرسیدند، حاکم شرع نامه ها را نگاه کرد، گفت: این ضد اسلام بایستی دو بار اعدام بشه، و گیر داده بودند به نامه ها و اسم های مستعار. من هم جواب هایی را که قبلا به بازجوها داده بودم تحویلشان دادم. باز هم ضربات شلاق بود که بالا و پایین می رفت به طوری که برای لحظاتی نمی توانستم نفس بکشم. سر گیجه و حالت تهوع داشتم. اما در درونم غوغا بود، چیمن تحمل کن، تحمل کن، به خودم فشار می آوردم، یکی از آنها قرار بود نامه ها را بخواند، اما حتی یکی از این آدمهای بیسواد که جان و زندگی انسان های شریف و آزاده را مثل آب خوردن میگرفتند، نتوانست سه جمله از این دو نامه را درست و حسابی بخواند. خلاصه هر چه کردند، گفتم من از این نامه ها هیچ اطلاعی ندارم. حاکم شرع گفت: چرا شما به پاسداران مسلمان گفتی جاش؟ گفتم مردم به اینها اینطور میگویند، گفت تو و مردم غلط میکنید، گفت: همه ساکت باشید؟ می توانی بگویی چه کسانی و کی این حرفها را زده اند؟ فورا متوجه شدم که میخواهند بفهمند من با چه کسانی ارتباط داشته ام. در جواب گفتم وقتی آمدند خانه ی ما را مصادر کردند و حدود دو هفته من و مادر و خواهرم آنجا در طبقه پایین در یک اتاق بودیم و نمی خواستیم خانه مان را مصادره کنند، در طی این دو هفته این پاسدارهای محلی می آمدند و میگفتند: مردم به ما میگویند (جاش)، من این کلمه را از آنها شنیدم. تا این را گفتم شروع کرد به توهین کردن و گفت: فکر میکنی خیلی زرنگ و با هوشی، باید اعدام بشوی، یکی از آنها گفت: خواهرش هم مدتی مهمان ما بوده، تا این جمله را شنیدم، دنیا جلو چشمانم تیره و تار شد، که اینها چطور او را دستگیر کرده و چقدر او را شکنجه کرده اند. تصور کنید، مادر رنجیده ام در چه وضعیتی بود. همه چیز را از دست داده بود، اوضاع به گونه ای بود که حتی مردم می ترسیدند به خانواده ی من خانه اجاره بدهند.
بلاخره دادگاهی من به پایان رسید. اما ذهنم همچنان درگیر خواهرم و این که امشب چه کسانی را برای اعدام میبردند، بود. از این که قرار بود مرا پیش دوستانم ببرند، خوشحال بودم اما در عین حال بیقرار و پریشان بودم. مرا از اتاق بیرون آوردند، سرگیجه ی شدیدی داشتم، با چشم بند چند دقیقه مرا در راهرو نگه داشتند، و بعدا همان پاسدار محلی که در سلول برایمان غذا میآورد مرا پیش دوستانم برد، آنها هم آن شب دادگاهی شده بودند. به محض این که فهمیدم همراهم همان نگهبان سلول ماست، وانمود کردم که با خودم صحبت میکنم، گفتم معلوم نیست این همه رفت و آمد برای چیست؟ امشب چه خبره؟ او هم متوجه شد منظور من چیست! گفت احتمالا چند نفر از بند مرد ها را ببرند. مطمئن شدم چند نفر دیگر را برای اعدام میبرند، در درونم غوغا بود، ولی به ظاهر به روی خودم نمی آوردم. از بند مردها خیلی ها را می شناختم، دوست و آشنا بودند. بعد از چند دقیقه مرا پیش دختران هم سلولیم بردند، همه خوشحال بودیم که بلاخره بعد از آن همه شکنجه و اذیت و آزار با موفقیت و سر بلندی دادگاهی را پشت سر نهاده ایم و ما را به بند عمومی منتقل کرده اند. اکثر ما جوان، نوجوان و محصل بودیم، و منتظر حکم، از اینکه همدیگر را دوباره میدیدیم خیلی خوشحال بودیم. تقریبا همگی در انتظار حکم و بدون ملاقات بودیم. به محض این که ما را به بند بردند، شروع کردیم به نظافت و برنامه ریزی و صحبت کردن با همدیگر، صمیمیت، اعتماد و از خود گذشتگی به تمام معنا در بین ما حاکم بود. از روز اول که ما را به بند بردند اشتراک عجیبی بینمان صورت گرفته بود.
در آن دوران در مریوان دو زندان بزرگ وجود داشت که هردو در محوطه ی بیمارستان قدیمی مریوان قرار داشتند و بندهای عمومی و سلول های انفرادی زیادی در این زندان وجود داشت. البته رژیم اسلامی به مرور زمان این زندان ها را وسعت داده بود و ساختمان های دیگری را به آن اضافه کرده بود. انسان های زیادی در این زندان ها بودند. مخصوصا زندان مردان که تعداد زندانیان در آنجا بسیار زیاد بود. وقتی ما چند دختر زندانی سیاسی را به بند بردند، همه منتظر حکم بودیم. در ضمن برنامه ی روزمره را که شامل نظافت و غیره بود به صورت تقسیم کار پیش میبردیم. از نظر روحی خیلی سرحال بودیم، اما هنوز ممنوع الملاقات بودیم، تا این که یکی یکی ما را میبردند و حکم را ابلاغ می‌کردند، در عرض چند روز حکم همه را ابلاغ کردند، از ۵ سال تا ۱۷ سال حکم داده بودند. اما چند روزی می گذشت و هنوز مرا صدا نزده بودند. دو نفراز رفقا مدام میپرسیدند چیمن چرا تا حالا تو را صدا نکرده اند. در آن شرایط انتظار کشیدن بسیار سخت بود، در ضمن هر روز یک یا دو نفر از ما میرفت دم در غذا را میگرفت، در بند هم اکثرا همان بسیجی پیر و بی تجربه و بی خبر از کردستان ” با همان پاسدار محلی برایمان غذا می آوردند. آن روز من و یکی دیگر رفتیم دم در غذا بگیریم، دیدیم همان بسیجی است یک نگاه به چپ و راست کرد و با حالت نگران گفت: چیمن امشب لباس بسیجی برایت بیاورم، حاضری فرار کنی؟ من هم با حالت تعجب گفتم چرا؟ گفت قرار است اعدامت کنند. من هم در جواب فوری گفتم: من فرار نمیکنم کاری نکرده ام تا فرار کنم و چرا باید مرا اعدام کنند. دوستم آدم با تجربه و فهمیده ای بود خواست بیشتر بپرسد، گفتم سوال نکن بریم داخل، اما وقتی رفتیم آشپزخانه هر دو خیلی ناراحت بودیم و به این فکر میکردیم که قصد و نیت این بسیجی چیست؟ واقعا قصد فرار دادن مرا دارد و آیا واقعا اعدامی هستم؟ آیا این ترفند و تاکتیک خود بازجوها نیست؟ که درعین فرار مرا بکشند؟ من و دوستم هر دو نگران بودیم، اما بخاطر جو بند به روی خود نمی آوردیم. تصمیم گرفتیم با دو تن دیگر از دوستان مشورت کنیم، آنها هم مطمئن نبودند که طرف چه هدفی دارد. دو روز از این ماجرا می گذشت که آن پاسدار محلی غذا آورد، یکی از دوستان رفت غذا بگیرد، من هم خودم را رساندم ببینم از زبان این بسیجی چیز تازه ای می شنوم. به محض این که مرا دید گفت: چیمن عجب مادر فداکاری دارید، تو را نجات داد، این را گفت و زود رفت. دوستم خیلی خوشحال شد گفت: تو هم دیگر تکلیفت روشن میشود. اما من نمی دانستم خوشحال باشم یا نگران، چون دلهره عجیبی داشتم که مبادا مادرم این خبرها را شنیده باشد و بلایی سر خودش آورده باشد. چون از این مطمئن بودم که مادرم به خاطر من هر کاری میکند، ما همدیگر را بسیار زیاد دوست داشتیم، با هم رفیق بودیم، خواهر بودیم، دختر و مادر بودیم و تمام رازهای همدیگر را می دانستیم، حتی بعضی وقتها خواهرهایم به رابطه من و مادرم حسودی می کردند.
بلاخره روز بعدش مرا بردند، دیدم دو نفر نشسته اند، یکی از آنها بازجوی قبلیم بود. با مقدمه چینی شروع کردند که اسلام رحم دارد و الا تو باید چند روز پیش زیر خاک می بودی اما سرسختی مادرت و نامه ای که به دست حاکم شرع داده کار خودش را کرده است، مادرت نوشته است که دخترم بچه است و هیچ کاری نکرده ، اگر اعدامش کنید، مردم میدانند که شما به خاطر برادرها یش او را اعدام کرده اید، اگر دخترم را اعدام کنید، من هم جلو در همین زندان خودم را میکشم. پس از گفتن این سخنان، گفت: حاکم شرع لطف کرده و حکم تو را از اعدام به بیست سال زندان تخفیف داده است. آنها منتظر بودند که بگویم چه خوب که اعدام نشدم و خلاصه چیزی بگویم. اما نمیدانم چرا نه خوشحال بودم از اینکه اعدامم نکردند و نه ناراحت، فقط با حالت عادی گفتم حکمم چند سال از سنم بیشتر است، و دوباره این سوال تلخ را تکرار کردم. یکی از آنها خیلی عصبی شد گفت: بیایید این را ببرید. وقتی مرا به بند و پیش دوستانم بازگرداند، گفتم به من بیست سال حکم داده اند و همه زدیم زیر خنده، ما همه جوان و نوجوان بودیم و پر انرژی و سرحال، با توجه به آن همه شکنجه و اذیت و آزار که تحمل کرده بودیم، اکثر روزها را با رقص و آواز و شوخی و خنده سپری میکردیم. رقص مریوانی را هم که خودتان میدانید، تمامی ندارد. خیلی هوای همدیگر را داشتیم، هر امکاناتی که داشتیم مشترک بود، هم دوست بودیم، هم رفیق، هم خواهر، هر تازه واردی که می آوردند این جو و شرایط رفیقانه و صمیمی رویش تاثیر میگذاشت. در زندان اگر این روحیه جمعی و صمیمیت و فداکاری نباشد، انسان زود فرسوده و پیر میشود! هر چند اکثر ما به خاطر سختی های زندگی نسبت به سن و سال خود شکسته تر، پخته تر و با تجربه تر شده بودیم، درک و فهم بعضی از ما حداقل پانزده سال بیشتر از سنمان بود. اکثرا بچه کارگر و زحمتکش بودیم و این خود روی آستانه ی تحمل مشکلات و سختی ها تاثیر داشت.
به هرحال روز ملاقاتی فرا رسید، هیجان داشتیم، هیچوقت اولین ملاقاتیم را فراموش نمیکنم. در یک حیاط کوچک که بعدها محل هواخوری هم بود، چند دریچه‌ی کوچک درست کرده بودند، که از آنجا با خانواده ملاقات میکردیم. اولین بار وقت بیشتری به ما دادند، تا در را باز کردند، دیدم چندین بچه از هم محله ایهایمان با عجله وارد شدند و چون میانه ام با کودکان خوب بود، هر کدامشان با شادی سعی میکرد با من حرف بزند. دقایقی بعد بچه ها را به بیرون فرستادند، مادرم، خواهرم و خاله و چند نفر زن همسایه آمده بودند. مادرم که مدام در حال گریه بود، گفت: چند بار شایعه اعدامت پخش شده، رفتیم بیمارستان، گفتند جسدش اینجا نیست، گفت: اگر چیزی به سرت می آوردند، خودم را می‌کشتم. دیدم به حدی پیر و شکسته شده که باور کردنش برایم سخت بود، خواهرم کمی در مورد دستگیریش و اذیت و آزاری که تحمل کرده بود، برایم گفت، اما مادرم به خاطر این که من ناراحت نشوم، اجازه نداد که او بیشتر توضیح دهد. خواهرم خیلی نگران بود، گفت: وضعمان خوب نیست، مردم می ترسند به ما خانه اجاره بدهند. وضعیت مادر و خواهرم خیلی برایم زجرآور بود و میدانستم به لحاظ مالی هم وضعشان خوب نیست. هر کسی چیزی میگفت، مادرم گفت: عزیزم وسایل زیادی آورده ام بین دوستانت تقسیم کن، مخصوصا آنهایی که اهل روستا هستند و خانواده هایشان نمی توانند به ملاقات بیایند. گفتم چشم حتما و ملاقات تمام شد، من هم با روحیه دیگری به بندعمومی برگشتم. عصر دیدیم که یک عالمه وسایل را که خانواده ها آورده بودند، به بند انتقال دادند. از خوردنی گرفته تا پول، ما از همه ی اینها جمعی استفاده میکردیم، لباس های اضافه را تقسیم میکردیم، این شده بود برنامه ی هر بار ملاقاتی ما!
اینک به موضوع هواخوری و ارتباط گرفتن با زندانیانی که در بند بغل دستی ما بودند، میپردازم.
زندانی که ما در مریوان زندانی بودیم، الان به آنجا میگویند، چهارراه بیمارستان قدیم و دیگر زندان نیست، آن ساختمان اکنون اداره اطلاعات شهر مریوان است و در جای دیگری زندان درست کرده اند. وقتی به هواخوری رفتیم، دیدیم حیاط بند مردها با حیاط ما یک دیوار فاصله دارد، ما هم آگاهانه با صدای بلند اسم همدیگر را صدا میزدیم، آنها هم اسم هم را صدا میکردند. باری، چند بار وقت هواخوری ها در یک ساعت مشخص بود تا این که ما و آنها گوشه کوچکی از دیوار را سوراخ کردیم و دو نامه ما بین زندانیان ردوبدل شد. من و دو سه نفر دیگر از هم بند هایم از موضوع نامه ها باخبر بودیم و می دانستیم تعدادی از آنها اعدام شده اند. بعدا نگهبانها شک کردند که ما با هم صحبت میکنیم، ساعت های هواخوری را تغییر دادند و نمیگذاشتند آنها به نزدیک دیوار بیایند. بعد از چند ماه زندانی بودن در بند، ما را به زندان سنندج انتقال دادند.
نکته دیگری که خواستم یاد آور شوم درباره ی شش ماه زندانی بودنم در سلول انفرادی است. ما تعدادی دختر که آن همه مدت در انفرادی بسر می‌بردیم از هر گونه امکانات بهداشتی محروم بودیم، و حتی برای عادتهای ماهانه از پارچه های کهنه و غیر بهداشتی استفاده میکردیم، برای نمونه یک بار من که داشتم با یکی از زندانیان سلول بغل دستیم صحبت میکردم، در حین صحبت کردن بازجویم درب سلول را با شتاب بسیار باز کرد و مرا به اتاق بازجویی بردند، هر چه گفتند درباره چی با آن زندانی حرف میزدی و یا طرف صحبتت چی میگفت؟ من انکار کردم و گفتم من با کسی صحبت نکرده ام، هر چه با مشت و لگد کتکم زدند، گفتم من با کسی صحبت نکرده ام، گفتم داشتم در سلول قدم میزدم و همینطوری غیر ارادی با خودم حرف میزدم. بازجو عصبانی شد، گفت مگر داخل پارک هستی که میگویی داشتم قدم میزدم و با خودم صحبت میکردم؟ گفت: حالیت میکنم قدم زدن یعنی چه، مرا برای چهار روز به سلول دیگری بردند، بدون آن پتوی کهنه، در کف سلول مقداری آب جمع شده بود، بدون کوچکترین امکانات و وسایلی، بازجویم گفته بود نباید بهش غذا بدهید، سلول جدیدم بسیار سرد بود، منم عادت ماهانه داشتم و مجبور شدم زیر پیراهنم را پاره و از آن استفاده کنم، موقع دستشویی هر بار سریع آن را میشستم و با همان خیسی استفاده میکردم، به خاطر این که به من غذا نمی دادند، تعداد زیادی از دوستان که در سلول های مجاوربودند از خوردن غذا اجتناب میکردند. ما در غیاب نگهبانها همچنان با هم حرف میزدیم، دو نفر از دوستان سلول کناری که اهل روستا بودند، خیلی ناراحت بودند که به من غذا نمی دادند، با صدای بلند میگفتند: ما زهر مار بخوریم، من هم با شوخی می گفتم غذا خوشمزه بود، ناراحت نباشید می‌گذرد، اما خیلی سخت بود می لرزیدم، خونریزی داشتم و خیلی سردم بود. به محض این که روی کف خیس سلول می نشستم، سردم میشد و می لرزیدم و به همین دلیل مجبور بودم بیشتر سر پا بایستم و در آن سلول کوچک قدم بزنم، ولی دیگر روز چهارم به خاطر همین عادت ماهانه و پارچه ی خیسی که استفاده کرده بودم، وضعیتم خیلی بدتر شد، به شدت تب داشتم، بلاخره بازجویم آمد، گفت: برای آخرین بار میپرسم حرف زدید؟ گفتم نه” من با کسی حرف نزده ام. بازجویم رفت و بعد از یک ساعت مرا به سلول قبلیم برگرداندند، اما وضع جسمیم خیلی بد بود، به شدت تب داشتم و گلویم عفونت کرده بود، برایم غذا آوردند، ولی نمی توانستم غذا بخورم. فقط دوست داشتم بخوابم، نمیدام خواب بود یا بیهوشی، ساعتها خواب بودم، بعد از چند روز حالم کمی بهتر شد و می‌توانستم غذا بخورم. زندانی ای که با هم صحبت کرده بودیم از فرصت استفاده کرده، نامه ای را داخل سلولم انداخته و خیلی اظهار ناراحتی کرده بود که به خاطر او اینطور مرا اذیت کرده بودند، او یک جوان بیست ساله بود. تعجب کردم که از کجا کاعذ و خودکار گیر آورده است، نوشته بود در جایی از دستشویی کاغذ و خودکار برایت میگذارم، موقع رفتن به دستشویی آنجا را نگاه کردم، دیدم دو برگ کاغذ و یک خودکار آنجاست، اول کمی ترس داشتم که بردارم، اما برداشتم و جواب نامه را نوشتم، گفتم ناراحت نباش، نامه اول را خیلی کوتاه نوشتم، و شب موقع رفتن به دستشویی نامه و خودکار را همانجا گذاشتم، روز بعد دیدم یک نامه ی مفصل دو صفحه ای نوشته و همراه خودکار آنجا گذاشته بود. از تمام وضعیت خودش و دستگیریش به جرم همکاری با کومه له و اینکه حکمش اعدام است نوشته بود، اما نوشته بود بهم گفتند اعدامت نمی کنیم، باورش سخت است، در مورد فعالیت و کارهای قبل از دستگیریش خیلی نوشته بود، شبها اکثرا کابوس می دید و با صدای بلند داد میزد، من فریادش را در سلولم می شنیدم. تصمیم داشتم فردا جواب نامه اش را بنویسم، اما آن شب بردندش و دیگر برنگشت، جنایتکاران جمهوری اسلامی اعدامش کردند، من آن خودکار را تا موقع آزادیم مخفی کرده بودم و همراهم بود، به خودم قول داده بودم، اگر روزی آزاد شدم تحویل خانواده اش می دهم، چون در مورد خانواده اش و روستایش خیلی نوشته بود. متاسفانه موفق نشدم آن را تحویل خانواده اش بدهم. چون بعد از آزادیم سریعا از شهر خارج شده و به صف پیشمرگان کومه له پیوستم.
ادامه دارد…