“اگر فرض کنيد همين جنبش ملى-اسلامى که ما را به زياده طلبى متهم میکنند، هيچ مشکلى ندارند جز اینکه کلاً خواهان استقلال از جایی (مثلاً آمریکا) برای فلان کشور شوند. وقتى صحبت برسر حقوق ملىشان است، هيچ چيزى را زيادهروى نمیدانند و همه چيز را میخواهند.”
-منصور حکمت، سخنرانی با موضوع حقوق زنان، فوریه ٢٠٠١-
یکی از نقدها و حملات تند و تیزی که نثار جنبش کمونیسم کارگری و شخص منصور حکمت در داخل ایران میشود، عمدتاً این است که وی عمده بخش چپ جامعه ایرانی آن زمان را از خطوط نزدیک به حزب توده، فداییان خلق (به ویژه اکثریت) و بخش قابل ملاحظهای از سازمانها و احزابی که خود را با بِرَند و پرچم سرخ بازنمایی میکردند را “چپ پوپولیست”، “چپ سنتی” و به عبارت دقیقتر “بال چپ جنبش ملی-اسلامی” عنوان میکرد.
اینکه بخش قابل ملاحظهای از چپ ایرانی در آن زمان ذیل جنبش موسوم به ملی-اسلامی دستهبندی شود و این دستهبندی جنجالبرانگیز در شرایطی انجام شود که بخش قابل توجهی از همان چپ توسط دژخیمان جریانات دیگری از همین جنبش سرکوب و قتل عام شدند، شاید روان بسیاری را مکدر کرده باشد.
بسیاری از چپ سنتی و پوپولیست ایرانی البته این تصور را نمیکرد که در دهههای بعدی به ترتیب پشت خاتمی، روحانی و حتی بخش راست ایران در جنبشهای قومی و ملی- منطقهای برود؛ با این احوال قطعاً فهم اینکه چرا تئوریسین مارکسیست کارکشتهای مثل منصور حکمت تا این اندازه بر “بال چپ بودن” درباره این چپ تاکید دارد، خود بحثی مفصل است که نیازمند ارجاع به ادبیات دهه شصت دوره مارکسیسم انقلابی و سپس مباحث کمونیسم کارگری است.
حکمت بنابر مضمون بحثهای خود مثلاً در جزواتی چون “سه منبع و سه جزء سوسیالیسم خلقی” تاکید میکند که “سوسیالیسم خلقی” آن جریان بورژوایی حساب میشود که از دل خرده بورژوازی شهری خارج شده و خواهان اندکی توسعه و مقداری استقلال شده و به دلیل هژمونی ادبیات چپ در بخشی از جامعه، مطالبات ملی-اسلامی خود را با رنگ و لعاب چپ و سرخ به عرصه عمومی جامعه عرضه میکند. این سوسیالیسم خلقی هم در عینیت هستی اجتماعی خود وامدار خرده بورژوازی است و هم از نظر اقتصادی و سیاسی مشخصاً بطور صرف منافع طبقه متوسط شهری را دنبال میکند. خصلت ذاتی این طبقه این است که تابع نعل به نعل پشت سر بورژوازی حاکم و منافع آن حرکت کرده یا به رفتارهای آن واکنش نشان میدهد. کوتاه سخن اینکه این جریان ناگزیر از تولید ایدئولوژی برای دستگاه فکری جنبش ملی اسلامی، دیگر نیازمند آن است که خود را ذیل یک ایده خاص همان طبقه با یک پرچم دیگر پیش ببرد.
اخیرا در ارائه دفاع پایان نامه یکی از همین چهرههای نزدیک به چپ خلقی، حاشیهای بزرگ در فضای عمومی به وجود آمد. یادکردن از چهرههای برجسته قومیتگرا “قاضی محمد و پیشه وری” در جلسه پایان نامه این فرد روحیات وطنپرستانه و ناسیونال فاشیستی انبوهی از ملیگرایان ایرانی را فعال کرد و محوریت جدال را از مسائل عمده دیگر روی مجادله “مرکز- پیرامون” یا جدال بر سر “ملیت ایرانی باستانی در مقابل جریان قومیت گرایی اتنیکهای درون مرزهای ایران” متمرکز کرد.
واقعیت این است که مطرح شدن و گسترش یافتن یک قطعه فیلم ده ثانیهای بدون سوگیری رسانهها ممکن نیست. اینکه نظم موجود از این مجادله سود ببرد، برای بسیاری بدیهی است.
پیش از این نیز سرمایهداران خصوصی و دولتی جمهوری اسلامی در عسلویه، گروه ملی فولاد اهواز، کارخانجات ارومیه و حتی در تهران و قزوین از این حربه استفاده کردند. با مطرح کردن مسئله قومی میان “عرب و لر”، “کرد و ترک”، “فارس و ترک” در اقصی نقاط این کشور تلاش کردند تا صفوف متحد طبقه کارگر را بشکنند. در پاسخ البته پیام اسماعیل بخشی در سال ١٣٩٧ به این جماعت که گفت: “ناسیونالیستها و قوم پرستها از ما نیستند و خودشان را به ما نچسپانند” و همچنین بیانیه مهم “جمعی از کارگران عسلویه و جنوب کشور” در سال جاری خطاب به برخی روشنفکران چپ قومگرا قابل توجه بوده و نشان داد که سوگیری طبقه کارگر ایران دقیقا نقطه مقابل رخنه این مجموعه ایدههای خرده بورژوایی در جنبش است.
با همه این احوال، جنبش ناسیونالیستی و ملی کار خودش را میکند. همانطور که یک روز روشنفکران طبقه متوسطی با ژست چپ نسخههای تبدیل شدن مبارزه طبقاتی به بال چپ جنبش ملی-اسلامی را در ابتدای خیزش انقلابی ١٣٥٧ مطرح کردند و صفوف خود را جدا نساختند، امروز نیز با آب رفتن جنبش ملی-اسلامی، بخشی از همان سنخ روشنفکران بر طبل همراهی با جنبشهای ناسیونالیستی و قومی میکوبند.
اما چه اتفاقی افتاد که در یک پروسه سی ساله این جابهجایی رخ داد؟ پاسخ این است که باوجود بقای پدیدهای به نام اسلام سیاسی، به مرور بعد از چند دهه با روشن شدن دست خالی جنبش مذهبی برای اداره کردن امور، رفته رفته بخش قابل اعتنایی از جامعه که جذب شعارهای جنبش ملی-اسلامی شده بود، بخش مذهبی ایدئولوژی این جنبش را رها کرد. در ادامه میبینید در دهه هفتاد و دهه هشتاد که امثال سروش، ملکیان، مجتهد شبستری و اکبر گنجی و آرش نراقی بهعنوان “روشنفکر دینی” هنوز در جامعه موضوعیت دارند، اما پس از روی کار آمدن دولت روحانی و آغاز مذاکرات جمهوری اسلامی و توافق با غرب، رفته رفته آن لایه و پوسته مذهبی این جنبش تُرد و شکننده شد. این شکنندهگی نه البته فقط محدود به اصلاحطلبان و یا جریان ملی-مذهبی یا حتی اپوزیسیون راست، که آثارش بر پیکره جریان راست اصولگرای درون سیستم نیز قابل رویت است.
اگر در گذشته در جنبش ملی اسلامی با مطرح کردن “اسلام رحمانی” این امکان برای جوانی به وجود میآمد که حداقلهای آزادی مدنی و شخصی را ذیل این جنبش داشته باشد، امروزه دیگر برای این جوان آن “قرائت روشنفکرانه از دین” موضوعیتی ندارد چون خود را بالفعل خارج آن جنبش معنا میکند و برای سرپیچی از آن ارزشها، حتی اگر بطور فردی مذهبی باشد، نیازمند توجیه درونماندگار در داخل همان سپهر مذهبی نیست. به همین دلیل ظرف دو سه دهه، دوران مدعیان “کالوَنها و لوتِرهای شیعه” به سر آمد و “روشنفکری دینی” بهعنوان یک ایده قابل پسند از جامعه رخت بربست و بهعنوان یک جنبش کاملا حاشیهای فکری نزد اقلیتی که هنوز نوستالژی دهه غیرقابل بازگشت دو خردادی را دارند، باقی ماند.
اما راست، لیبرال و اسلامگرا در دهه ١٣٩٠ و پس از آن باوقوع این دگرگونی و استحاله بزرگ -که محصول روابط جهانی، گسترش مناسبات سرمایهدارانه با افزایش سطح خصوصیسازی و بازاریسازی همه سپهرهای زندگی در جامعه بود- به یک انگاره ایدئولوژیک جدید نیاز داشت تا خود را در جنبش جدیدی بازسازی کند. جنبش ملی اسلامی که واسطه میان احزاب و جریانات و فعالان بورژوازی با خود این طبقه و خرده بورژوازی همکار و همدست آن بود، دیگر محتاج یک ایده جدید است تا به وجود خود معنا دهد.
در این زمان است که جمهوری اسلامی و به ویژه اصلاح طلبان بهجای پیمانکاران و مقاطعه کاران “روشنفکری دینی”، به سراغ آکادمیسینهای ناسیونالیست باستانی و ملی و قومی میرود. در اینجا در ابتدای دهه ١٣٩٠ خرگوش سیدجواد طباطبایی به ناگهان از کلاه محمد قوچانی روزنامهنگار امنیتی اصلاح طلب خارج میشود و شخصیت حاشیهای اخراجی آکادمی که محبوب قلبهای لیبرالهای دوم خردادی، راست افراطی سلطنت طلب و حتی بخشی از بدنه خاک پرست درون هسته سخت سیستم است به چهرهای پر سروصداتر از انبوه “روشنفکران دینی” بدل میشود. دیگر روی جلد مجلهها و مستندهای رپرتاژ گونه و مهوع شبکههای ماهوارهای بزرگ اثری از “روشنفکران دینی” نیست.
دعوای درجه یک دیروز عبدالکریم سروش با آخوندهای سنتگرای حوزه در دهه هفتاد و هشتاد جای خود را به مجادله میری مینق قومگرا با سیدجواد طباطبایی ناسیونالیست و مجادله “مرکز- پیرامون” میدهد. در همان زمان است که دعواهای استادیومی باشگاه تراکتور، گسترش ادبیات شبه نژادی کردی در احزابی مثل پاک و همینطور افغانستانی ستیزی رشد میکند.
این رشد ابداً طبیعی نیست و نباید ساده از کنار آن گذشت. هم اپوزیسیون راست خارج کشور، هم شبه اپوزیسیون اصلاحطلب دو خردادی داخل کشور، هم طبقه حاکم و حتی دولتهای امپریالیستی ظاهراً متخاصم همزمان بر تشدید شکافهای قومی تاکید دارند. شاید از دور اینطور به نظر برسد که یک حرکت خزنده در راستای “تجزیه ایران” در جریان است، اما از نقطه نظر جنبش کمونیسم کارگری دقیقاً برعکس، این جنبش جدید “ملی- قومی” که ظاهرا درون خود تضادهایی مثل درگیری قومگرایان چپ و ملیگرایی نیمه باستانی آریایی راست را با خود حمل میکند، تنها یک رهاورد دارد؛ حفظ وضعیت موجود، حفظ مناسبات اقتصادی و سیاسی (با یا بدون جمهوری اسلامی) و حفظ مناسبات قدرت منطقهای و جهانی دست کم در پهنه خاورمیانه!
این پروژه البته نفی کننده آن نیست که هنوز سویههای جنبش ملی-اسلامی بصورت قابل مشاهده حضور دارند، اما گرایش زنده و حرکت کننده در این مسیر، گسترش جنبش ملی- قومی است؛ چنانچه رسانههای خود حکومت ماه گذشته بر گسترش موج افغانستانی ستیزی دامن زدند و به دروغ جمعیت دو و نیم میلیون نفری افغانستانی ساکن ایران را ١٠ میلیون نفر جا زده و احساسات ناسیونالیستی درون بخشی از جامعه را تحریک کردند.
پروژه به حدی جدی است که جمهوری اسلامی نیز دیگر خود را با آن همزمان تداعی میکند. درست است که این حکومت همچنان یک حکومت مذهبی است اما هرساله در زمان انتخاباتها رهبر آن و در ادامه سایر مقاماتش در دهه ١٣٩٠ وقتی قصد دعوت برای شرکت در پای صندوقها را دارند، اظهار میکنند که “نه برای حفظ جمهوری اسلامی که برای حفظ امنیت و بقای ایران و توسعه کشور رای دهید”.
گسترش این ادبیات توسط رهبران رژیم “که ما در سوریه و عراق پیش از هرچیزی برای امنیت ایران و کشیده نشدن جنگ به کرمانشاه و همدان جنگیدیم”، گویای آن است که خود جمهوری اسلامی نیز دیگر همزمان با حفظ سِمت در جنبش ملی-اسلامی، به استحاله این جنبش در یک جنبش ملی- قومی نیز چراغ سبز داده است.
البته ما بهعنوان کمونیست کارگری و حکمتیست همواره مسئله نسبت قومگرایی و ناسیونالیسم و فدرالیسم را با خود مشخص کردیم. یکصدبار دیگر هم مانند کارگران عسلویه که اخیرا بیانیهای صادر کردند، خواهیم گفت: “بحث هویتهای قومی کوچکترین جایگاهی در میان طبقه کارگر ندارد”. اینکه ما به تبع مارکس میگوییم که “کارگران کشور ندارند” به این معنا نیست که کارگر با هویت غیر انتخابی زبانی، قومی، ملی و… به دنیا نمیآید. قاعدتا در هر پهنه سرزمینی به شهروندان جامعه چنین نسبتهایی اطلاق میشوند. بحث ما از یک پروسه تاریخی است که نشان میدهد جایگاه طبقاتی و نسبتهای اقتصادی افراد با وسایل تولیدی باعث میشود که افراد در مناسبات سرمایهدارانه به مرور وطن مند و متافیزیک مند نباشند. یعنی اگر در پس ذهن خود نیز خویش را متعلق به یک مجموعه ملی، قومی یا مذهب بدانند، باز هم زیست روزمره تنها یک هویت که همان هویت انسانی و طبقاتی است را برجسته میکند.
این سوال میتواند اینجا مطرح شود که آیا این به منزله آن است که کارگر قومگرا و ناسیونالیست یا ملی-اسلامی نداریم؟ پاسخ این است که قطعا داریم! اما موقعیت مادی و زیستی و سوخت و ساز جامعه چنان است که کارگر نیز مانند سرمایه بیوطن شده و پیرایههای فکری رسوبات گذشته در “تضاد” با هویتهای الصاقی به او باشد. دیگر برایش مهم نیست در کجا استثمار شود، بلکه کارگر از نقطهای به بعد فقط میخواهد زنده باشد و زندگی کند و حداقلی از رفاه که سرمایهداری از او سلب کرده را داشته باشد.
همان کارگر که از او به مدد سلب مالکیت بدوی خلع مالکیت شده، در عین حال که حتی یک متر زمین در هیچ خاکی از خودش ندارد، در عین حال که بیوطن است، مقابل سرمایه و صاحبان سرمایه کاملا از محل زندگی اش دفاع میکند. همین کارگر است که مارکس تاکید میکند: “کارگران در هرجا هستند، در مبارزه ابتدا باید با بورژوازی خودی تعیین تکلیف کنند”. این تضاد کاملا گویای آن است که چطور میتوان همزمان نه ناسیونالیست و خاک پرست بود و همزمان میتوان عاشقانه و داوطلبانه همان خاک را مانند هر جای دیگر این کره خاکی آباد و مرفه ساخت. این چیزی است که جنبش کمونیستی کارگری تضمین میکند.
جریانات چپ پوپولیست و بقایای سنت سوسیالیسم خلقی در اینجا اما چون حاشیهای بودن خود را به عنوان زائده جنبشهای راست موجود و بال چپ آن دیدند، آن رگ “همه با همی” و پوپولیستی و عوامانهشان باد کرده و در شرایط فعلی سالهاست بر طبل قومگرایی میکوبند. ایده آنان این است که بتوانند با این کار از خلال استفاده از تعارض قومی “مرکز و پیرامون”، بخشی از خرده بورژوازی شهری اقوام “پیرامونی” که جذب ایدئولوژی ناسیونالیستی “مرکز” نشدند را جذب خود کنند و آنها را نیز در خدمت تئوری “انقلاب مرحلهای دموکراتیک” قرار دهند.
این چپ در اینجای بازی و در اوج مبارزات کارگر، دانشجو، معلم، زن و بازنشسته و… ندا سر میدهد که مشکل توی جوان ساکن سنندج و تبریز “تضاد کار- سرمایه” نیست. بلکه حق تو توسط دولت مرکز خورده شده است. این چپ هرگز نمیگوید سرمایهدار ترک، کرد و شیوخ میلیاردر عرب جنوب با مناطق پیرامونی چه کردند. حتی فردای “رهایی خلقها در کنفدراسیون ملل ایران” که قرار است فدرالیستی اداره شود، سرمایه دار کدام قوم در کدام بخش قرار است در همان “مرحله دموکراتیک انقلاب مرحلهای” همدست جریان چپ پوپولیست شود.
مخالفت با تئوری “محوریت طبقه کارگر در انقلاب و سرنگونی” با ادعاهای شبه روشنفکرانه این چپ اعم از اینکه “کارگران ایران فاقد تشکل هستند”، “اول آزادی مدنی و قومی میخواهیم”، “کار کارگر ایرانی دیگر صنعتی نیست و دیگر فقط بهقول آنتونیو نگری کار غیرمادی و بازتولیدی داریم” و حتی یک مرحله بالاتر “دیگر طبقه کارگر به آن معنا نداریم بلکه با انبوهههای خلق طرفیم”، دقیقا مدعای همین چپ شرمنده است که چون دیگر نمیتواند با جنبش دو خردادی “ایران ای سرای امید” و شجریان همراهی کند، آویزان کردایتی و شیخیگری عشیرهای جنوب و پان تورانیسم افسانهای موجود در بخشی از طبقه متوسط و بورژوازی آذربایجان شده است.
اینکه به مرور چپ خلقی جدید نیز استحاله شده و از مارکس به آنتونیو نگری میرسد، از سیمون دوبوآر به سیلیوا فدریچی میرسد و به مرور دیگر به وضعیت کنونی ایران “رژیم سرمایه داری” نمیگوید و ادبیات دیگری مانند “دولت غارتگر رانتی” را جایگزین آن میکند، نشان از آن دارد که از هم اکنون دنبال چه زد و بندی است.
ما محکم ایستاده و انگشت در چشم این چپ زائده و بال چپ جنبش طبقه حاکم میکنیم و نخواهیم گذاشت خاک در چشم طبقه کارگر بپاشند و از هم اکنون آینده فروشی کنند. این بخش از چپ به مثابه آن روی سکه راست جریان ناسیونالیست ملی-آریایی با تمرکز بر قوم پرستی یک سکه واحد را تشکیل میدهند که در خدمت وضع موجود است. کارگران و کادرهای کمونیست آن قطعاً با این چپ نیز مانند تمامیت سرمایه داری و جمهوری اسلامی مرزبندی خواهد کرد.
١٥ مهر ١٤٠٢