مقالات

خاطراتی از یک تجربه احمد بابائی

بعد انقلاب اولین جایی که مشغول بکار شدم آکام بتون بود که کارش ساختن سقف و دیوارهای بتونی بود. مجاور این کارخانه هم آکام فلز وابسته به آکام بتون که قسمتهای فلزی سوله و انبار رو میساخت قرار داشت. در اوایل انقلاب ۵۷ و گسترش جنبش چپ، من هم مثل خیلی از هم نسلهای آنروز شیفته جنبش کارگری و افتخاراتش در پیروزی قیام بودم. مانند خیلی ها راهی کار در کارخانه شدم. تجربه ای از کار در کارخانه و شناختی از محیط کار نداشتم، مطالعه چندانی هم نداشتم. هوادار سهند و سپس اتحاد مبارزان کمونیست شدم.

آکام بتون حدود چهارصد تا پانصد کارگر داشت، من در قسمت انبار کار میکردم، جایی که لوازم و تجهیزات مورد نیاز از کفش و لباس گرفته تا لوازم ماشین آلات در اختیار کارگران گذاشته میشد. تنها بنا به نوع کارم من در محیطی بسته قرار داشتم. جز مواردی که کارگران برای دریافت نیازمندیهای انبار به من مراجعه میکردند راه ارتباطی آنچنانی برای من با آنان وجود نداشت. ولی مشکل اصلی این نبود که نمیتوانم به قسمتهای دیگر بروم، مشکل در تفکرم بود که با نگاهی از بالا فکر میکردم من میفهمم، من میدانم و باید این دانشم را به کسانی که نمیدانند منتقل کنم. اگر هم نظری یا صحبتی هم با کارگری انجام میدادم بنظر میرسید که رابطه ای بین ما ایجاد نمیشد. ذهنم خیلی درگیر بود تا اینکه فهمیدم باید تغییراتی در رفتارم و روش فعالیتم بوجود بیاورم. سعی کردم در سالن غذا خوری، سرویس و… دقت بیشتری در شناخت همکارانم داشته باشم و خودم را از انزوا و ادراکات نادرست دور کنم. تصمیم گرفتم محبوبترین و شناخته شده ترینشان را پیدا کنم. کسانی که کارگران به آنان اعتماد و روی آنان حساب میکنند و از آنان حرف شنوی دارند. مدتی طول کشید، اما بالاخره پیدایشان کردم. سه نفر بودند که کارگران همه قسمتهای کارخانه آنان را میشناختند. بقول خود کارگران “از آن شرهایی که زبان همه میشدند” و کارگران حساب زیادی روی آنان باز کرده بودند. از آنجایی که همه جا با هم و کنارهم بودند، همکاران لقب سه تفنگدار به این سه نفر داده بودند.

پس از شناخت شان تصمیم گرفتم به آنان نزدیک شوم. اولش با سلام و علیک و احوالپرسی و حرفهای عامیانه. اما از آنجایی که آدمی بذله گو و شوخ و حاضر به جوابی هستم، پس از مدت کوتاهی رابطه حسنه ای بین ما برقرار شد. محل زندگی من در میدان فلاح، دو نفر از آنها در انتهای شهرک افسریه و نفر دیگر هم کرج زندگی میکرد. از آن ببعد رابطه ما به رفت و آمد به خانه های هم انجامید و ارتباط با خانواده و دوستان. ارتباط با این سه نفر باعث نزدیکی بیشتر و همچنین شناخت بیشتر از جو و فضای کارخانه بود. آنموقع بود که فکر کردم من فقط در کارخانه نیستم بلکه کارگرم، جزیی از طبقه کارگرم. دستم بازتر شده بود، بعد از طرف تشکیلات پیام گرفتیم که اطلاعیه های کارگری را در کارخانه پخش کنیم. در ابتدا رفیق عزیزی داشتیم به اسم حسن رمضانیان که بعدا در جریان دستگیریهای سال ۶۰ اعدام شد. نامش و یادش هرگز فراموش شدنی نیست و آنزمان از رفقای تشکیلاتی ما بود. از شهرستان به تهران آمده بود، مسئولیت پخش اطلاعیه بین کارگران در بیرون در کارخانه و موقع سوار شدن کارگران به اتوبوس ها را بعهده داشت و پس از پخش اطلاعیه ها با موتورسیکلتش سریع محل را ترک میکرد. بعد چند بار پخش اطلاعیه، تشکیلات مسئولیت اش را به من داد. با وسیله ای بنام استنسیل که بسیار ابتدایی و دستی بود چاپ میکردم. آنموقع من با کمیته “علیه بیکاری” هم همکاری داشتم. استفاده از دستگاهی ساده یک تخته برد بود و کاغذ استسیل و یک خمیر جوهر و وردنه که رویش میکشیدیم نوشته روی کاغذ چاپ میشد. یادگیری این روش را هم مدیون رفیق خسرو داور در کمیته علیه بیکاری بودم.

با دستگاه کپی اطلاعیه ها را چاپ و با خود به محل کار میبردم و قبل از کارگران زودتر خودم را به کارخانه رسانده و اطلاعیه ها را در قسمتهای مختلف کارخانه میگذاشتم و کارگران با ورود به قسمت های کاریشان بر میداشتند و میخواندند. مدتی به همین منوال گذشت آنزمان هنوز جو امنیتی سختی برقرار نبود ولی با اینحال خبر به گوش حراست که آنموقع ما میگفتیم نگهبانی رسید. کارگران از پخش اطلاعیه ها از طرف من باخبر نبودند اما سه تفنگدارها حدس میزدند که از طرف من است و با کارگران در رابطه با مضمون اطلاعیه ها صحبت میکردند. بخاطر فضای سیاسی جامعه و بالطبع در کارخانه تا مدتی نگهبانی گیر نداد با اینکه میدانست پخش اطلاعیه کار من است. اما جریان جنگ ایران و عراق پیش آمد که فضا عوض شد و جو کمی امنیتی شد. در یکی از همان روزها کارگزینی مرا خواست و مسئول کارگزینی که بطاهر آدم لیبرالی بود، مرا اخراج و حق و حقوقم را داد. آمدم اعتراض کنم، اما طوری که انگار به نفع خودم است که بروم برخورد کرد. در واقع خطر دستگیری و زندان را گوشزد کرد.

پس از اخراج از آکام بتون قبل از دستگیریهای خرداد ۶۰ و فرار و دربدری هایمان کم و بیش با سه تفنگدارها در ارتباط بودم اما بعد آن همه مان بطریقی از هم بیخبر ماندیم .چندی بعد در کارخانه های ایران خودرو و ایران تایر هم چندین سال کار کردم.

هدفم از بازگویی این خاطرات تاکید این نکته است که برای پیشروی باید درک درستی از توازن قوای طبقاتی به نفع کارگران و روشهای کار داشت. باید فعال کارگری اعتماد و همدلی طبقاتیش را به هم طبقه هایش ثابت کند تا بتواند نیروی بیشتری رو با خود همراه داشته باشد. باید ادامه کاریش را حفظ کند. باید بتواند منافع عمومی تر کارگران از هر لحاظ را نمایندگی کند. همین الان سه تفنگداران زیادی در کارخانه های مختلف ایران هستند که در مبارزات جاری طبقاتی با اتکا به توده کارگران و مجامع عمومی آنها، به نمایندگی از طرف کارگران خواست و مطالباتشان را فریاد میزنند. زبانشان هستند، هزینه می دهند، پی اخراج و دستگیری را به تن میمالند تا از حقوق خود و همکارانشان دفاع کنند. اگر امروز جنبش کارگری به نیرویی شاخص در جامعه تبدیل شده و یا پیشروی هائی کرده که برای تبدیل شدن به افق آزادی جامعه شانس دارد، مدیون تلاش و زحمات تفنگدارهایست که چشم و چراغ جنبش کارگریند.

١ آوریل ٢٠٢١