بعد از شکست انقلاب 57 و سر کار آمدن اسلامیها، مردم کردستان تن به حاکمیت رژیم اسلامی ندادند و سالها طول کشید تا رژیم توانست حاکمیت خود در کردستان را با زور ترور و زندان و شکنجه و اعدام و کشتار هزاران انسانی که تنها جرمشان تلاش و مبارزه برای آزاد زیستن بود تثبیت کند. مدت چند سال بخش وسیعی از کردستان آزاد بود و به دست مردم و جریانات سیاسی و بطور مشخص کومله اداره میشد. بعد از حمله همه جانبه رژیم و کنترل شهرهای بزرگ، مبارزین و جریانات سیاسی به مناطق مرزی تر عقب نشینی کرده و از آنجا مبارزه بر علیه حاکمیت را سازمان میدادند.
ما به این مناطقی که خارج از کنترل رژیم بود منطقه آزاد و به مناطق تحت کنترل رژیم منطقه اشغالی میگفتیم. همه تلاش رژیم کنترل مناطق آزاد بود و به همین دلیل بخش زیادی از وقت و انرژی کومله و حزب کمونیست صرف جنگ مداومی میشد که رژیم برای اشغال این مناطق بر ما تحمیل میکرد. خارج از این جنگ مداوم تحمیلی قسمت عمده کار ما در آن دوره ارتباط با مردم مناطق اشغالی و سازمان دادن آنها از طرق گوناگون منجمله فرستادن تیمهایی برای ترویج و سازماندهی به این مناطق بود. اسم این تیمها را هم دسته سازمانده گذاشته بودیم و محل فعالیت هر تیم نیز مناطقی بود که با مردم و جغرافیای آن آشنایی داشتند.
خرداد ماه سال ۱۳۶۳ واحدهای دسته سازمانده خود را آماده میکردند که پیش از واحدهای رزمی به مناطق تحت اشغال بروند. تیم ما متشکل از سه نفر بود. رفیق محمد امین نجاری مسئول واحد، استاد حسن بیساران و من (سردار قادری). هفته اول خرداد بود و هوا آفتابی. با کوله پشتی های پر از نشریات و جزوه و تراکت از چهل چشمه به طرف منطقه ای که محدوده فعالیت ما بود به راه افتادیم. هوا داشت تاریک میشد که به ورودی روستای هواره گرمه رسیدیم. با یکی از اهالی روستا همراه شده و شب را هم به اصرار او مهمانش شدیم. از قارچهایی که در طول روز جمع کرده بود شام خوشمزه ای مهیا کردند و بعد از خوردن شام تعدادی از اهالی روستا که از حضور ما مطلع شده بودند به آنجا آمدند و تا پاسی از شب به بحث و گفتگو در مورد مسائل روز و تحولات ایران و کردستان گذشت.
سخنگوی تیم ما رفیق محمد بود که با زبانی ساده از درد و رنج و مصائبی که بر مردم تحمیل میشد و در عین حال راه رهایی از وضع موجود حرف میزد. صبح روز بعد کمی دیر از خواب بیدار شدیم، صبحانه مفصلی برایمان تهیه کرده بودند و یکی دوساعت بعد از صرف صبحانه از صاحب خانه تشکر کرده و به راه خود ادامه دادیم. با ورود به مناطق تحت اشغال رژیم تصمیم گرفتیم شبها به مسیر ادامه بدهیم و روزها را در جایی مخفی شویم. در طول مسیر به هر روستایی که می رسیدیم غذای مختصری برای روز بعد تهیه میکردیم. بعد از چند روز به روستای رشنش از منطقه کلاترزان سنندج رسیدیم، کار اصلی واحد ما از اینجا شروع میشد. مسئولیت تماس با تشکیلات مخفی بعهده رفیق محمد بود و کار ترویج و پخش تراکت و نشریه های حزبی و جمع آوری کمکهای مالی را هم هر کدام از ما در حد توان انجام میدادیم.
از روستای رشنش به طرف روستای دادانه کمانگر به را افتادیم، روز بعد را نزدیک دادانه مخفی شدیم. طرفهای ظهر از مخفیگاه بیرون آمده و به میان مردم که در زمینهای کشاورزیشان کار میکردند رفتیم، طولی نکشید که جمعیت وسیعی اطراف ما حلقه زد و چند ساعتی به بحث و گفتگو با مردم مشغول بودیم. قبل از تاریکی هوا از مردم جدا شدیم و جهت رعایت مسائل امنیتی اعلام کردیم که به یک منطقه دیگر میرویم. بعد از جدایی از مردم و با تاریک شدن هوا روستا را دور زده و به خانه یکی از رفقا که از قبل هماهنگ کرده بودیم رفته آنجا مخفی شدیم. در طول چند روزی که در آن خانه بودیم رفیق محمد بطور جداگانه با چندین نفر از رفقای تشکیلات مخفی ملاقات کرده و تقریبا تمامی تراکتها و نشریات حزبی هم جهت پخش و تکثیر از طریق این رفقا به شهرهای بزرگ و مناطق کارگری فرستاده شد.
بعد از سه روز اقامت در دادانه کمانگر آنجا را به قصد دیدار با مردم در اطراف روستاهای کلاته و بزان ترک کردیم. یک روز در آن منطقه بودیم و با تاریک شدن هوا تصمیم گرفتیم دوباره به رشنش که در آن روزها مرکز مطمئنی برای استراحت و همچنین ارتباط با دیگر مناطق بود برگردیم. آسمان شب صاف بود و تا فاصله چند متر اطراف خود را به خوبی میدیدیم. سرگرم گفتگو در مورد رویدادهای چند روز گذشته بودیم که به نزدیکی رشنش رسیدیم. از اینجا دیگر فاصله ها را زیاد کرده و با آرایش نظامی مسیر را ادامه دادیم. سگهای روستا طبق معمول قشقرقی به راه انداخته بودند آن سرش ناپیدا. سمت راست مسیری که از آن میرفتیم به کوههای پشت جاده مریوان سنندج منتهی میشد و سمت چپ هم دره ای پوشیده از گیاه و درخت. نرسیده به روستا صدای پارس سگها ناگهان بیشتر و مداومتر شد؛ ما به خیال اینکه دلیل این پارسهای غیرعادی نزدیک شدن ما به روستا است سعی کردیم با ایجاد کمترین سر و صدا به سرعت خود را به روستا برسانیم. در همین حین و در میانه پارس آزاردهنده سگها نعره کسی که معلوم بود زیاد از ما دور نیست و ایست می داد را شنیدیم. به محض شنیدن کلمه ایست، با سرعت از طرف چپ جاده به سوی دره پوشیده از درخت پایین رفته و سعی کردیم در جهت مخالف مسیر روستا از آنجا دور شویم. سگها از پارس کردن باز ایستاده بودند و صدای گوشخراش رگبار پی در پی مسلسل دره را در بر گرفته بود.
نمی دانم چند دقیقه در آن دره تاریک و در میان رگبار گلوله ها به عقب بر گشتیم اما آنقدر رفته بودیم که صدای تیراندازی مقداری دورتر بنظر میرسید و فاصله بین رگبارها هم بیشتر شده بود. این موضوع نشان میداد که باید مقدار قابل توجهی از مرکز تجمع نیروهای رژیم دور شده باشیم و شاید میتوانستیم گوشه امنی پیدا کرده برای چند لحظه نفسی تازه کنیم و نقشه ای برای خلاصی از مخمصه بکشیم. با خودم فکر کردم بهتر است چند دقیقه دیگر به راه ادامه بدهیم بعد موضوع را با رفیق محمد در میان بگذارم و اگر او هم مناسب دید استراحت کوتاهی بکنیم و چاره ای بیاندیشیم.
ادامه دارد …