بخش سوم:
بعداز یک سال زندانی در شهر مریوان سرانجام من و پنج زندانی دیگر را به زندان سنندج انتقال دادند. از این می گذرم که در مسیر راه چقدر اذیت شدیم، مخصوصا که هوا خیلی گرم بود. خلاصه به زندان سنندج رسیدیم، اول ما را در یک اتاق انتظار نگه داشتند و بعد از چند ساعت انتظار ما را به بند بردند. قبل از اینکه به اوضاع بند بپردازم مسئلە ای را یاد آوری کنم. ما تا زمانی که در زندان مریوان بودیم در بین ما نه “توابی” بود، نه کسی که گزارشی را از بند به بیرون ببرد یعنی به بازجوها بدهد. از این نظر خیالمان کاملا راحت بود و به همدیگر اطمینان و اعتماد کامل داشتیم. مقررات و فضای بند دست خودمان بود، هر چند ساعتی ما را صدا زده و تذکر داده و تهدید میکردند، اما ما گوشمان بدهکار نبود. بهرحال به محض اینکه وارد بند شدیم متوجه سکوت و فضای آرام بند شدیم که برای ما غیره منتظره بود. در همان لحظه اول به این فکر کردم که شرایطی پیچیده تر و سخت تر در انتظارمان است. این بند چند اتاق داشت که ما را در اتاقی جا دادند. متوجه شدیم اینجا انسان های زیادی به سر میبرند و افرادی از هر حزب و سازمانی موجود است. اما اکثرا در رابطه با تشکیلات کومه له دستگیر شده بودند. از محصل گرفته تا زن خانه دار تا معلم، کارمند و پیر و جوان میانشان بود. از همان شب اول به خاطر مقرارت بند و خاموشی برق با یکی از توابین که خودش را مسئول بند قلمداد میکرد درگیری لفظی پیش آمد زیرا ما نمی خواستیم که زیر بار این نوع مقرارت برویم و به آن تن دهیم. فردایش یکی از رفقا با یکی دیگر درگیر شد خوب یادم نیست به خاطر چه بود اما همه رفتیم برای دفاع از دوستمان و زود خاتمه پیدا کرد. خلاصه خنده های ما با صدای بلند باعث شد گاه گاهی تعدادی از آنها می آمدند با یک لبخند دوستانه نگاه میکردند و خوشحال می شدند. بعداز چند روز فهمیدیم در سال شصت اکثر احزاب و تشکیلات متحمل ضربات سختی شده اند، مخصوصا تشکیلات محفی کومه له ضربه ی سختی خورده بود و اکثرا در این رابطه لو رفته و دستگیر شده بودند. حتی بعضی ها بدون اینکه اعتراف و اقرار کنند همه مسائل تشکیلاتیشان لو رفته بود. شکنجه و اذیت و آزار جسمی و روحی به اوج خود رسید بود و اعدام های دسته جمعی تمامی نداشت. اوضاع خیلی بغرنج و سخت بود چه برای ما در زندان و چه برای خانواده ها در بیرون. همین شرایط روی فضای زندان تا حدودی تاثیر منفی گذاشته بود. شرایط زندان در واقع برای همه سخت بود، مخصوصا برای کسانی که مقاومت میکردند، شکنجه و اذیت و آزار بی پایان بود. همین اوضاع روی بعضی تاثیر منفی داشت تعدادی زیر سختترین شکنجه ها مقاومت میکردیم و تعدادی هم تاب مقاومت نداشتند و کاری به کسی نداشتند و به اصطلاح در قالب بی طرفی ظاهر می شدند. در واقع تعدادی هم توبه کرده و به خدمت شکنجه گران و بازجویان رژیم در آمده بودند. همین شرایط باعث بی اعتمادی و شکاکیت در میان بعضی از زندانیان شده بود. پس از چند روز که ما را به این بند آورده بودند، چند نفر از ما را برای بازجویی بردند، اما در اساس برای تهدید و تذکر و زهرچشم گرفتن از ما. وقتی به بند برگشتیم انتظار داشتند ما ساکت باشیم و مقررات را رعایت کنیم، ولی ما باز هم نمی خواستیم که زیر بار این مقررات برویم. یک روز یادم نیست برای چه چیزی میخواستم به آشپزخانه بروم، دیدم یکی از همان زندانیان داشت برای دیگری تعریف میکرد و میگفت “از وقتی که این مریوانیها آمده اند ما استراحت نداریم” نظم اینجا را به هم زده اند، من هم در جواب گفتم گوشتو ببند که اذیت نشوی؟ دیدم یکی از آنها صدایش را بلند کرد. یکی دیگر از بچه های سنندج آنجا بود یواشکی گفت تو چیمن هستی، گفتم بله؟ گفت بهتر است با اینها درگیر نشوی، چون برخورد اشتباه ما باعث می شود که آنها به طرف توابین و رژیم بروند. گفت این دختر ۱۷ سال سن دارد و بلاتکلیف نگهش داشته اند و هنوز حکمی به او ابلاغ نکرده اند و خیلی ناراحت و نگران است. در آخر گفت مواظب خودتون باشید. این را گفت و رفت. من همینطور ماتم برده بود، نه این بود که حرف هایش را قبول کنم نه این که رد کنم، اما از طرز حرف زدنش خیلی خوشم آمد معلوم بود انسان فهمیده و کاملی است. زود رفتم با یکی از رفقا که او هم آدم فهمیده ای بود مشورت کردم و حرف طرف را برایش تعریف کردم. فورا گفت به نظر من حرف درستی زده هنوز ما خیلی از این زندانیان را نمی شناسیم، که چه سختی های متحمل شده اند. دو روز بعد جلو در دستشویی ایستاده بودم، دیدم همان دختر که با او درگیر شده بودم با چشم گریان و قرمز آمد بیرون تا مرا دید چشمهایش را پاک کرد. اما من خیلی ناراحت شدم، قلبا دوست داشتم بروم و او را در آغوش بگیرم، اما حقیقتا شک داشتم و ترسیدم از من عصبانی شود. با کمال تاسف بعداز چند ماه او را در زندان قزلحصار اعدام کردند، یاد عزیزش گرامی باد
بعداز چند روز که در بند بودیم، چند نفر از ما را با “چشم بند” به سلول انفرادی انتقال دادند. هنگام انتقال چشم بندم را کمی بالا بردم، دیدم راهروی طولانی و تمیزی بود مثل یک ساختمان تازه ساخت به نظر می آمد، وقتی “چشم بند” را کاملا برداشتند دیدم باز هم جای ما سلول است. نگاهی به در و دیوار کردم دیدم هیچ نوشته ای نیست، به جز این یکی “( دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد)، فورا خواستم زیرش چیزی بنوسم دیدم هیچی همراهم نیست. گفتم شب چیزی پیدا میکنم. هنوز نمیدانستم شرایط و اوضاع این سلول ها چطوری است و چند نفر اینجا هستند، سرفه ای کردم دیدم سریع دوستان عزیزم با سرفه جوابم را دادند. این یکی از رمزهای ما در زندان بود. هر کدام هم اسم مستعاری داشتیم که فقط خودمان معنیش را می دانستیم. دو سه روز اول فقط ما صحبت میکردیم. دیدم هر روز به تعدادمان اضافه میشود و بند پسران هم پر شد . خلاصه اینقدر در مورد وضعیت بند تا بیرون سرگرم حرف زدن و شوخی و خنده بودیم که روزمان سپری میشد. یکی از پسرها اهل سنندج بود که بهش می گفتیم (آبرا) صدای خوبی داشت و برایمان آواز میخواند، بعضی وقت ها میگفتن فلان آهنگ را بخوان فورا شروع میکرد به خواندن ما هم ساکت میشدیم و گوش فرا می دادیم. متاسفانه چه در زندان مریوان، چه در زندان سنندج و چه اینجا ، سلول من نزدیک در ورودی رفت و آمد نگهبانان و پاسدارها بود. من نقش “ضد کمین” را داشتم و همیشه گوشم به صدای پا و باز و بسته شدن درها بود. به محض این که صدایی می آمد می گفتم ( هه وره ) یعنی ابری است دیگر همه متوجه شده و ساکت می شدیم. موقع غذا آوردن و رفت و آمد های دیگر باید خبر می دادم. خوبیش در این بود که یکی از پسرها هم سلولش به در ورودی نزدیک بود و خیلی وقتها او هم رفت و آمدها را کنترل میکرد و مواظب بود و میگفت “هه وره “.
تا این که یک روز به سرعت در سلول را باز کردند با عصبانیت گفتند بیا بیرون، با چشمان بسته مرا بردند. گوش کردم صدای باز کردن در سلولهای دیگر می آید. مرا به اتاق بازجویی بردند. سوال کردند با چه کسی حرف می زدید؟ گفتم من با کسی حرف نزده ام. نزدیک نیم ساعت اصرار و فشار آوردند که بدانند با چه کسی حرف زده ام. اما گفتم حرفی نزده ام . یکی از آنها که نزدیکم بود به سرعت دو لگد به ساق پایم زد، خیلی دردم گرفت، گفت این را برگردانید به سلول. تا آن لحظه بیشتر از یکماه بود که در سلول بودیم. خلاصه بچه های دیگر را هم یکی یکی به همان شیوه بردند بازجویی و همگی برگشتند سلول. اما برایم جای شک و تردید بود که چطوری به این راحتی از این مسئله گذشت کردند.
غافل از اینکه دارند برایمان نقشه می کشند. اما مشکوک بودیم، روزی دیگر دوباره شروع کردیم به صحبت کردن و گوش دادن به آواز خواندن”آبرا “. مدت زیادی از مسئله میگذشت که یک روز جانیان و شکنجه گران آمدند و مثل وحشیها یکی یکی و کشان کشان ما را بردند. همان لحظه اول چند مشت به سر و صورتم زدند. همینطور مرا میکشیدند تا این که وارد راهرو ساختمان بازجوها شدم. گوش کردم سر و صدا خیلی زیاد است، خانواده ها بودند، دلهره داشتم، جریان چیست؟ تا این که مرا وارد اتاقی کردند، چشم بند مرا برداشتند، دیدم مادرم با ناراحتی و نگرانی آنجا نشسته بود. از نگرانی نمی دانستم چکار کنم و تعدای سوال به مغزم خطور کرد. چرا مادرم اینجاست؟ یقین داشتم پیشمرگها با این جانیان درگیر شده اند احتمالا تعدادی از پیشمرگه ها پس از زخمی شدن دستگیر شده باشند. پاسدار جانی هم به محض این که چشم بند مرا برداشت
تذکر داد که حق ندارم با مادرم صحبت کنم و همچنین به مادرم هم همان تذکر را داد. من همچنان در فکر بودم که چه شده یا چه حادثه ای رخ داده که مادرم با آن وضعیت جسمی و روحی به اینجا آمده است. مادرم نگاهم میکرد، خیلی با هوش بود متوجه شد من خیلی نگرانم. طاقت نیآوردم، سریع گفتم مادر چرا اینجا هستید؟ تا این را گفتم مشت بر سر و صورتم باریدن گرفت. مادرم داد زد و گفت چرا دخترم را میزنید؟ بین داد زدنها، مادرم گفت به خاطر خودت عزیزم. پاسدار وحشی مرا به سرعت به گوشه اطاق پرت کرد و به مادرم گفت خفه شو! گفتم چرا به مادرم توهین میکنید. آمد دو باره مرا بزند که در اطاق روبرویمان باز شد. من و مادرم را به اطاق بازجویی بردند. در راهرو صدا ی زیادی می آمد، معلوم بود خانواده های هم سلولی هایم بودند. در اطاق بازجویی با لبخند به مادرم گفتم ناراحت نشو و من خیلی نگران بودم که مادرم این صحنه را دید زیرا میدانستم که از این به بعد ایشان با به خاطر آوردن این صحنه چقدر نگران وضعیت من میشود. یکی از پاسدارها گفت بنشینید و شروع کردند به توهین و اهانت کردن: چرا در سلول صحبت میکنید، مگر ما به تو تذکر ندادیم، گفتم من صحبت نکرده ام. انگشت روی دکمه ضبط صوت کوچکی که همراه داشت گذاشت. صدا بخش شد، وای چه سرو صدایی راه انداخته بودیم، خودم تعجب کردم، هر کاری کردند زیر باراین که با کسی صحبت کرده ام نرفتم. یکی از آنها پا شد چند مشت بهم زد. مادرم داشت حالش بد میشد، داد زدم مادرم را بیرون ببرید “گفت: خفه شو”. قبل از من این صدا را برای مادرم گذاشته بودند و به ایشان گفته بودند که به من تذکر بدهد که باید دست از این کارها بردارم. مادرم هم گفت دختر من هنوز بچه است و هیچ کار بدی نکرده حتما دلش برای دوستانش تنگ شده که حرف زده. سرانجام بعد از یک ساعت تهدید به اقرار دیدند که غیر از این جمله “با کسی صحبت نکرده ام ” را از من نمی شنوند، دوباره مرا به سلول باز گرداندند. قبل از من به مادرم گفتند برو . تا چند ماه دیگر در سلول ماندیم و بعدا ما را به بند بردند. بعد از این ماجرا دو باره صحبت کردیم ولی با هوشیاری زیاد.
بعداز اینکه ما را از سلول به بند بردند تا حدودی صمیمت و دوستی بین ما و بعضی از رفقای سنندجی و دیگر افراد بند که از شهر و روستاهای دیگر بودند ایجاد شده بود. اما زیاد ما را در سنندج نگاه نداشتند و تعدادی از ما رفقای مریوان را همراه با تعداد زیادی از دوستان بندهای دیگر را به زندان قزلحصار ( کرج) انتقال دادند. انتقال ما همراه با یک ستون پاسدار و “جاشهای محلی” انجام گرفت. چون در آن مقطع تاریخی از برخورد با کمین پیشمرگان خیلی ترس و واهمه داشتند. حتی در چند مکانی که احتمال کمین گذاشتن پیشمرگان میرفت چند لحظه ای می ایستادند و اطراف را کنترل میکردند و بعدا به حرکت ادامه میدادند. خلاصه بعد از چندین ساعت بلاخره به زندان قزلحصار رسیدیم. در بخش بعدی به آن اشاره میکنم که بعد از یکسال در زندان قزلحصار ما را دو باره به سنندج باز گرداندند. اما آنچه که قابل توجه است، صمیمیت و عاطفه ای بود که بین ما زندانیان ایجاد شده بود، دوره توابین و کسانی که از داخل زندان به بیرون گزارش میدادند تا حدود زیادی کم رنگ و بازتاب قبلی خود را از دست داده بود. جو زندان تا حدود زیادی دست انسان های مقاوم و شریف و محبوب بود. باری ما را در زندان قزلحصار به بند ۷ بردند، از همان لحظه ی اول با انسان های خنده رو و پر شور و صمیمی و محیطی متفاوت روبرو شدیم. در این بند نزدیک به ١٨٠ تا ٢٠٠ زندانی موجود بود، که از شهرهای مختلف ایران بودند. اما برای همگی ما فقط انسانیت و مقاومت و از خودگذشتگی معیار بود. فرهنگ رادیکال و مدرن در میان افراد زندانی خیلی به چشم میخورد. اهل کدام شهر و استان یا منطقه ای هستید معیار نبود، فقط مقاومت و ایستادگی در برابر این رژیم هار حرف اول را میزد که در بخش دیگر به آن میپردازم. در این بند افرادی از تمام قشرها و صنوف اجتماعی همچون محصل، دانشجو، کارمند، کارگر و زحمتکش، خانه دار، دکتر، پیر و جوان و نوجوان به چشم میخورد. اکثر آنها از احزاب و سازمانها و گروه های سیاسی مختلف بودند، هر کسی به شیوه و بهانه ای دستگیر شده بود. اما در بین زندانیان صمیمت و فداکاری زیادی بود مخصوصا در بین چپ ها که مقاومت میکردند. این بند شامل راهرو درازی بود که در سمت چپ و راست آن اطاق های زیادی قرار داشت. در هر یک از این اتاق ها از ١٥ تا ٢٠ نفر را جا داده بودند. در اتاقی که من بودم حدود ۱۸ نفر بودیم. تختخوابها همگی دوطبقه بودند. این اتاقها کمی از یک سلول بزرگتر بودند، به طوریکه نفس کشیدن و استراحت در این اتاق های تنگ و تاریک بسیار زجرآور و خسته کننده بود، مخصوصا برای کسانی که بیماری یا ناراحتی تنفسی و آسم داشتند. در اتاق ها از میله های آهنی ضخیم درست شده بودند. بودن انسان در چنین مکانها و بندهایی در واقع هر لحظه و ساعتش بزرگترین شکنجه و اذیت و آزار بود. اکثر روزها تعدادی را میبردند و تعداد دیگری را میآوردند. سرنوشت کسانی را که از بندها می بردند نامعلوم بود. اعدام و شکنجه به حدی زیاد بود که هیچ نویسنده ای و نوشته ای قادر به بیان آن نیست. در این زندان بزرگ توابین نقش زیادی در اذیت و آزار و گزارشدهی در مورد بقیه زندانیان داشتند. اما مقاومت و فداکاری و صمیمت فی مابین اکثر زندانیان این شرایط سخت را کمرنگ کرده بود. اکثر روزها تعدادی را برای شکنجه و اذیت و آزار به شکنجه گاه ( زیر هشت ) میبردند. فردی بنام حاجی رحمان داودی همراه با تعداد دیگری از شکنجه گران به جان زندانیان می افتادند و تا حد مرگ طرف را شکنجه میدادند و دوباره او را به بند برمیگرداندند. این شکنجه ها سیستماتیک بود و تمامی نداشت. خوابیدن در این اتاق ها ی تنگ و تاریک آنقدر زجرآور بود، که صبح ها هنگام بیداری احساس درد شدیدی در پشت و بدن میکردیم، خواب نبود شکنجه بود. موقع خواب تا بیداری نمی توانستید و جا نداشتید تکان بخورید. بعضی وقتها به بند حمله میکردند و تعدادی را همانجا کتک میزدند و تعدادی را هم همراه خود به زیر هشت میبردند. نظافت و کارهای بند را خودمان انجام می دادیم. تقسیم کار خیلی دقیق و سنجیده بود. اما از نظر استحمام وضع خیلی بد بود، ۲ ساعت آب گرم داشتیم که اکثر وقت ها هنوز به یک ساعت و نیم نرسیده سرد میشد. کسانی بودند که خیلی دقیق و سنجیده ساعت حمام را برای همگی برنامه ریزی میکردند، کار آسانی نبود ، برای این همه انسان دو ساعت آب گرم موجود بود، بعضی روزها از اینهم محروم بودیم. شیوع بیماریهای پوستی در میان زندانیان خیلی زیاد بود. وضعیت خُردو خوراک و غذایمان خیلی بد بود و بوی کافور می داد. برای درست کردن چای در دیگ های بزرگ آب گرم می آوردند، مزه هر چیزی را می داد به جز چای. هوا خوری محدود بود و حیاط هواخوری بغل بند قرار داشت .
با این حال بعضی روزها هوا خوری را هم منع میکردند. اکثر زندانیان به لحاظ جسمی حالشان خوب نبود. به خاطر شکنجه و اذیت و آزار و دسترسی نداشتن به دکتر و امکانات درمانی اکثریت زندانیان با بیماریهای مختلفی دست و پنجه نرم میکردند. اما مقاومت و فداکاری و روابط دوستانه و صمیمی بین زندانیان این سختیها را پوشانده بود. یک مسئله ی درد آور این بود که در این زندان حکم گرفتن ملاک نبود و هر لحظه احتمال داشت دوباره طرف را زیر بازجویی ببرند و حکم دیگری بگیرد. در اینجا هم مدتی ممنوع الملاقات بودیم و ملاقاتی نداشتیم. بعدها که ملاقاتی دادند وقتش خیلی کوتاه بود و از پشت شیشه با خانواده صحبت میکردیم . آمدن خانواده ها از مناطق و شهرهای دور خیلی سخت بود. دیگر سختی راه و مخارج رفت و آمد و سردی زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان را هم در نظر بگیرید. خیلی از خانواده ها به لحاظ مالی وضعیت فلاکت باری داشتند و خیلی ها هم به لحاظ جسمی وضعشان خوب نبود. اکثریت خانواده ها زحمتکش و کارگر و بدون درآمد بودند و از این لحاظ فشار زیادی به دوش خانواده ها بود. برای چند دقیقه دیدن و حرف زدن از پشت شیشه با جگر گوشه هایشان این همه سختی و بدبختی را تحمل میکردند. خلاصه بعداز چند ماه ماندن در بند، یک روز تعداد زیادی از ما را که اهل کردستان بودیم دوباره برای بازجویی احضار کردند. روز از نو روزی از نو!
ادامه دارد