مقالات

دهه چهلی های سالهای شصت ( قسمت چهارم، بخش آخر) با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ)

 

توضیح:نویسنده این مطلب که در چهاربخش در کمونیست منتشرشد رفیق سردارقادری است . همچنانکه ملاحظه کردید یکی از رفقای مبارزو کمونیست است که سالیان طولانی در دفاع از منافع کارگران و زحمتکشان و اکنون در صفوف حزب حکمتیست بی وقفه مبارزه کرده است . متاسفانه ویروس کرونا او را زمین گیرکرده و به سختی نفس می کشد با این حال به نوشتن این مطلب طولانی به یاد و خاطره و فداکاری های همرزمان خود مبادرت کرده است .یاد همه این جانباخته گان که اسامی آنان درپایان این بخش آمده است عزیزو گرامی میداریم.
سردبیر

نیروهای رژیم برای ناهار در گروههای چند نفره به خانه های مردم رفته و یک دسته ۵ یا ۶ نفری هم به خانه محل اختفای من آمدند. مردم در چنین شرایطی حق اعتراض نداشتند و باید از قاتلان فرزندانشان با هر آنچه در خانه یافت میشد پزیرایی هم بکنند. خانه ای که من آنجا بودم دو اتاق داشت، یک اتاق پشتی که هم انباری و هم آشپزخانه بود و یک اتاق نسبتا بزرگتر که از آن بعنوان نشیمن و اتاق خواب استفاده میکردند. صاحبخانه نیروهای رژیم را به اتاق نشیمن برد و من در طول مدت حضور آنها در آن خانه، گوشه تاریکی در اتاق پشتی و دست روی ماشه غرق در افکار آزاردهنده نشسته بودم. اگر متوجه حضورم بشوند چگونه عکس العمل نشان دهم؟ آیا بهتر نیست که به محض ورودشان به این اتاق به رگبارشان ببندم از خانه بیرون بروم و با جنگ و گریز تلاش کنم از روستا خارج شوم؟ آیا بهتر نیست بخاطر حفظ جان صاحب خانه و زن و فرزندانش بدون هیچ مقاومتی تسلیم شوم؟ آیا حتی اگر تسلیم هم بشوم به آسانی دست از سر این خانواده بر خواهند داشت؟ آیا بهتر نیست به محض اینکه فهمیدند من اینجا هستم برای نجات خانواده میزبانم داد بزنم که با زور اسلحه و تهدید وارد این خانه شده ام و بعد با یک گلوله به زندگی خود خاتمه دهم؟ اینها و هزاران سوال بی جواب دیگر چنان ذهنم را به خود مشغول کرده بودند که متوجه گذر زمان نبودم و وقتی به خود آمدم که آن تیم تروریست غذایشان را خورده بودند و میخواستند بروند. من در دوران مبارزه مسلحانه بر علیه رژیم اسلامی چند مورد دیگر در چنین شرایطی قرار گرفته ام و آنچه حتی امروز هم با گذر بیش از سه دهه از آن روزها برایم تحسین برانگیز و غیر قابل باور است رفتار آرام و بدون ترس و دلهره خانواده هائیست که میدانستند به محض لو رفتن ما جان آنها هم به خطر خواهد افتاد. من حتی امروز هم وقتی در عالم خیال برای لحظاتی کوتاه خودم و فرزندانم را جای آن خانواده ها میگذارم تنم میلرزد و تردید دارم که بتوانم از عهده چنان فداکاری بزرگی برآیم.

نیروهای رژیم که برای یافتن من به دادانه لشکرکشی کردند چون جرات نداشتند شب را آنجا بمانند عصر همان روز بدون گرفتن نتیجه ای با سرعت روستا را ترک کردند. بعد از رفتن نیروهای رژیم تصمیم گرفتم با تاریک شدن هوا از روستا خارج شوم و به هر طریقی که شده خود را به یکی از واحدهای علنی کومله برسانم. چند روز طول کشید تا توانستم صاحب خانه و دوستان دیگر را قانع کنم که خروج من از روستا از هر نظر عاقلانه تر است و با توجه به اینکه تعداد بیشتری از حضورم باخبر شده اند خطر لو رفتنم نیز بیشتر شده و ماندنم میتواند جان تعداد زیادی را بخطر بیاندازد. یکی از دوستان بعنوان راهنما تا کوهپایه های پشت روستای بنیدر همراهم آمد. پس از برگشتن او مسیر کوهستانی را در پیش گرفته و با روشن شدن هوا به دشتهای بنیدر رسیدم. مسیرهای رفت و آمد را برای مدتی کنترل کردم و چون مورد مشکوکی ندیدم به باغی رفتم که مردی تنها در آنجا مشغول کار بود. آدم مهربانی بود و با هم صحبانه ای خوردیم. طولی نکشید که تعدادی از کشاورزان دیگر که معلوم نبود از کجا خبر حضور من در آن باغ را شنیده بودند به آنجا آمدند.

بیشتر صحبتها در مورد شخصیت آگاه و قابل احترام محمد امین بود، همگی از اینکه کادر برجسته ای همچون محمد امین را از دست داده ایم غمگین و بشدت نگران سلامتی و سرنوشت استاد حسن بودند. می گفتند رژیم در به در دنبال من میگردد و همه از اینکه زنده و سالم مرا میبینند خوشحال بودند و مدام در آغوشم کشیده توصیه میکردند که از فلان مسیر نروم و این یا آن مسیر مطمئن تر است و خیلی مواظب خودم باشم و … . بیچاره مادرم برای دیدنم همه آن منطقه را زیر پا گذاشته و بعد از اینکه موفق نمیشود مرا ببیند مقداری وسایل خوراکی و لباس که برایم آورده بود را به یک نفر از اهالی آن روستا میدهد تا به من برساند. بعدازظهر آن روز مردی که مادرم وسائل را نزد او گذاشته بود آمد اما وسائل را تحویل نگرفتم و گفتم من نیازی ندارم هرگاه واحدی از رفقایم را دیدی به آنها تحویل بده. غروب که شد کشاورزها به روستا برگشتند، صاحب باغ قبل از رفتن از من پرسید برنامه ام چیست و آیا شب را آنجا خواهم ماند. گفتم قرار است در یک روستای دیگر به رفقایم ملحق شوم و بعد از شما من هم به سوی آنجا حرکت خواهم کرد. نیروهای رژیم روز بعد سراغ صاحب باغ رفته و گفته بودند ما یک واحد کومله هستیم و دنبال یکی از رفقایمان به اسم سردار نگل میگردیم. پیرمرد بیچاره هم از همه جا بی خبر گفته بود مرا میشناسد و دیروز تا غروب در باغ آنها بوده ام، ظاهرا برای اینکه لو نروند کاری به کار پیرمرد نداشته و آزارش نداده بودند. آن شب حدود ساعتی بعد از اینکه کشاورزها به روستا برگشتند من هم مخفیانه وارد بنیدر شدم. هنوز چند دقیقه از ورودم به بنیدر نگذشته بود که کاملا اتفاقی به یک واحد از رفقای دسته سازمانده منطقه ژاورود رسیدم. دیدار دوباره این رفقا برایم چنان دور از انتظار بود که چند ساعت طول کشید تا باورم شد که آنها را نه در خواب و خیال که در عالم واقع و بیداری دیده ام. هر چند بعد از دیدار دوباره این تیم از رفقای بخش علنی حزب کمونیست و کومله جان تازه ای گرفتم، اما در عین حال همین احساس امنیتی که بودن در کنار رفقایم به من می داد باعث شد تا غم جانکاه مرگ محمد نازنین و اسارت استاد حسن عزیز که تلاش برای زنده ماندن طی چند روز گذشته روی آن سرپوش موقتی گذاشته بود دوباره همچون کوهی بر سرم آوار شود. درک این واقعیت تلخ که محمد برای همیشه از میان ما رفته است چنان برایم سخت بود که مدتها ترجیح میدادم بیشتر تنها باشم و در عالم خیال به خود بقبولانم که او زنده است و بعد از مداوای زخمهایش به میان ما باز خواهد گشت.

محمد تنها یکی از صدها انسان عزیزی بود که در صفوف حزب کمونیست ایران و کومله در دهه شصت جانشان را در راه برقراری جامعه ای عاری از هر گونه ناعدالتی و نابرابری از دست دادند. اکثریت عظیم این صدها مبارز انقلابی که در مقابل جمهوری اسلامی و دستگاه عریض و طویل سرکوبش سر فرود نیاوردند و جان عزیزشان را در راه تحقق آرمانهای والایشان باختند جوانان و نوجوانان دهه چهلی بودند. ده ها نفر از این جانباختگان کمونیست از دوستان نزدیک و عزیزترینهای زندگیم بودند. آنچه باعث شد که غم ازدست دادن این همه انسان عزیز من و بسیارانی دیگر از همرزمانم را در هم نشکند این بود که در مسیر مبارزه یاد گرفتیم زانوی غم بغل نگیریم و آن همه درد و رنج و غم جانکاه را به نفرت هر چه بیشتر از جمهوری اسلامی و هر آنچه نظم موجود را سر پا نگاه می دارد تبدیل کنیم. هر چند جمهوری اسلامی با ماشین سرکوب و زندان و شکنجه و اعدام ظاهرا موفق شده است به درجاتی کنترل اوضاع را در دست بگیرد اما شعله های قیام خاموش نشده اند و وضع فعلی موقت و گذرا خواهد بود. افت موقتی خیزش و قیام اخیر از نظر روحی برای همه ما آزاردهنده و سنگین است اما فراموش نکنید که رژیم میخواهد ما را زانوی غم بغل گرفته ببیند. در نتیجه مبارزات مستمر و مداوم چهار دهه گذشته و مخصوصا قیام اخیر و قهرمانیهای شما جوانان و نوجوانان انقلابی، رژیم در بسیاری از جبهه ها وادار شده تن به عقب نشینی بدهد. حفظ سنگرهای فعلی و موقعیتی که به دست آورده ایم میتواند شروع پایان حاکمیت جمهوری اسلامی باشد.

برای اینکه تصویر واضح تری از آنچه دهه شصت بر جامعه ایران و مخصوصا مردم کردستان که آخرین سنگر مقاومت در برابر رژیم تازه به قدرت رسیده جمهوری اسلامی بود گذشت داشته باشید کافی است نگاهی به نقشی که مردم روستای محل تولد رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ) در مبارزه بر علیه رژیم ایفا کرده اند و مصائب و رنجهایی که در این راستا متحمل شده اند بیاندازید. روستای آویهنگ در آن سالها تقریبا ۲۵۰۰ نفر جمعیت داشت؛ روستایی با این جمعیت بیش از ۱۵۰ نفر زندانی و تبعیدی داشته است و بیش از بیست نفر از جوانان و نوجوانانش در صفوف کومله و حزب کمونیست ایران جان باخته اند. آنهایی که میگویند انقلابیون ۵۷ جمهوری اسلامی را سر کار آوردند منافعشان ایجاب میکنند تا چشم بر واقعیات فرو بندند و نبینند که ضد انقلاب اسلامی چگونه برای تثبیت و ادامه حیات خود جامعه ای به وسعت ایران را به خاک و خون کشید. آویهنگ نمونه ای کوچک اما برجسته از تاریخ بی وقفه مبارزات چهار دهه اخیر مردم ایران بر علیه رژیم اسلامی است.

اسامی بخشی رفقای جانباخته روستای آویهنگ: 1. ناصر مجیدی 2. جلال کریم افشار 3. عزت رستمی 4. ناصر پیشکاری ۵. عطا فلاحی ۶. محمد امین نجاری ۷. صدیق مرادی زر ۸. میکائیل عدی نژاد ۹. فایق نیک پی ۱۰. یدی عبدی ۱۱. عبدالله قاسمی ۱۲. جمال کردی ۱۳. عیسی عبدی نژاد ۱۴. مصطفی نصری ۱۵. احمد بهرامی ۱۶. مختار نوری زاد ۱۷. یدی حبیبی ۱۸. فرشته مرادی زر ۱۹. عبد الحسین رحیمی زر ۲۰. زاهد گاو اهنی ۲۱. فتح الله مصطفایی ۲۲. حبیب بهاری زر
با احترام هزارباره به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری و همه جانباختگان راه رهایی طبقه کارگر.