مرگ از دریچه عینکِ یک زندانی معنی دیگری دارد. همان نیست که راجع به آن کتابها نوشته اند و فلسفه ها بافته اند. زندان نوعی اتاق انتظار مرگ است. مهم نیست و شاید تفاوت ماهوی ندارد که زیر بازجوئی هستی یا حکم داری. در انفرادی یا در بند هستی. در زندان ممکن است مرگ به هزار طریق سراغت بیاید. اگر در مریضی و عفونتِ ناشی از کابل و قارچ و گال جان ندهی، ممکن است زیر فشار سیستماتیک روانی و جسمی و سیاستِ شخصیت شکنی بازجوها به سمتی سوق ات دهند که خودکشی کنی. ممکن است توطئه ای برایت بچینند و کشته شوی. ممکن است یکی از شب ها در “زیر هشت” زیر رگبار مشت و لگد جان دهی. خیلی چیزها ممکن است. اگر اعدامی باشی، هر بار که صدای باز شدن در را میشنوی انگار چیزی درونت فرو می ریزد و منتظری که بگویند وسائلت را جمع کن، وقتش است! اگر جایت را عوض میکنند و یا منتقلت میکنند، در ذهنت مسیر میدان تیر و میعادگاه اعدام را تجسم میکنی. ذهنیت زندانی، یک اسیر، در شرایط نابرابر، بسیار پیچیده و در نوع خود بی نظیر است و البته آغشته به توهم، بدبینی، و بالاخره تسویه حساب با خود که؛ هرچه بادا باد!
اما هیچ چیز برای زندانی شیرین تر از فرار نیست. مسئله اینجا بحث حقوقی فرار از زندان نیست که حق هر اسیر است. خیر، مسئله تداوم یک جدال بین فرد و یک دستگاه مخوف ویرانگری است. کمترین تصور رمانتیستی فرار برای زندانی شاید هوس پرنده به پرواز باشد. پرنده ای که در قفس است. شاید برای همین است که هر زندانی در هر سلول و دخمه ای این عبارت شیرین را روی دیوار دیده که یکی مثل او، معلوم نیست کی، نوشته است: “پرواز را بخاطر بسپار، پرنده مردنی است“!
مصطفی و مصطفی ها، سیاسی و غیر سیاسی، هوس پرواز داشتند. هوس یک دل سیر فریاد زدن در کوه و جنگل مثل اسب زین نشده، مثل کسی که انگار صدها سال در غل و زنجیر بوده و حال نفس میکشد. مثل فرار اِستیو مَک کوئین در فیلم پاپیون از زندان جزیره گویان که روی امواج دریا داد زد؛ “حرومزاده ها من هنوز زنده ام”! در فرار امید به زندگی موج میزند، شورش علیه قانون لانه کرده است، ایستادن در مقابلِ دَم و دستگاهِسرکوب پلاتفرمش است، و مهمتر، جنگِ آخر است که امکانِپیروزی اش کم است اما اگر هم شکست خوردی؛ شکستی باشکوه است.
مصطفی در این جنگ آخر نسبتاً پیروز شده بود. در نیمه راه بود. هنوز بجای امنی که دیگر تهدیدی بالای سرش نباشد نرسیده بود. اما شاید هرگز تصور نمی کرد که دوستانِ سابقش که بخاطر همراهی شان ١٧ سال زندانی کشید بدادش نرسند و حکومتِ کارتنی و قبله گاه دوستانِ سابقش بخاطر مشتی دلار چرکین، کت بسته وی را تحویلِ جلادان اسلامی دهند تا بعد از یک شکنجه مفصل بدارش آویزند! نمیدانم آخرین ساعات و دقایق در ذهن مصطفی چه گذشته است! اما تردید ندارم که این زخم و درد واقعیات تلخ بارها مثل فیلم تند شده از مقابل چشمانش رد شده است.
با اینحال امروز مداوماً خودم را جای مصطفی گذاشتم. احساس کردم اگر من جای وی بودم آرامش بیشتری داشتم. نگرانی و اضطراب سابق را از هر باز شدن درب زندان در این سالها نداشتم. مسئله برایم روشن و ساده و تمام شده بود. احساسِ غرور داشتم. چشمانم برق میزد. از اینکه جنگ آخرم را کردم و بدرجه ای پیروز شدم خشنود بودم. هیجان شیرین آن لحظات فرار و عبور از مرز و زندگی کوتاه در مخفیگاه هنوز درونم موج میزد. دیگر حسِ دردِ شکنجه را نداشتم و اگرچه با خیانتی کثیف و همدستی جنایتکارانه دوباره دستگیر و اعدام میشوم، اما بسیار بهتر از اعدامِ کت بسته از سلول تا سالن دار است. این حس یک لحظه امروز من را رها نکرد. مصطفی کمابیش یک زندانی بی نام و نشان بود و یا کمتر شناخته شده بود، اما با این جنگِ آخر و شهامت و تصمیمی که گرفت خود را به دنیا نشان داد و صد البته کثافت و رذالت و جنایتِ حکومت و همدستانش در اتحادیه میهنی را روی صحنه آورد.
مصطفی جان، شنیده ام آدم دوست داشتنی و با محبتی بودی. هم بندی هایت به نیکی از تو یاد کرده اند. بدورد رفیق زندانی! تو کارت را کردی! سمپاتی دنیائی را بخود جلب کردی و البته نفرت دنیائی را از جنایتکاران! آرام بخواب رفیق زندانی!
١١ آوریل ٢٠٢٠