قبل از اینکه به بازجویی متعدد بپردازم به یک مسئله اشاره میکنم، در زندان قزلحصار رئیس و مسئول زندان کسی به اسم داوود رحمانی بود، خودشان به او ” حاج داوود ” میگفتند . این شخص یکی از مرتجع ترین، هارترین، جانی ترین، کثیف ترین و درنده ترین شکنجه گران آن زمان در زندان قزل حصار بود که صدها و هزاران زندانی بدست وی و تعداد دیگری از آدمکش هایی که همیشه همراه حاجی داوود بودند شکنجه و اذیت و آزار شدند. بقول خودش اگر هر روز تعدادی از زندانیان را کتک و شلاق نمیزد( شکنجه ) نمیکرد آن روز برای او عذاب بود . شکنجه زندانیان امر ثابت و روزمره او بود و از آن نهایت لذت را میبرد. اسم این شکنجه گر وحشی را باید روزی رسما در لیست جنایتکاران علیه بشریت ثبت کرد. مگر در فردای سرنگونی این رژیم و سیستم ضد بشری و علنی شدن تاریک خانه های این سیستم محفوف، جهانیان متوجه شوند که بر زندانیان در زندان و بر مردم ایران و منطقه طی حاکمیت این فسیل های اسلامی چه گذشت. همه این سرکوبگران باید به مانند سران نازیست و فاشیست هیتلری و موسولینی به جرم جنایات، نسل کشی علیه بشریت و قتل عام و شکنجه و اذیت و آزار، تجاوز به زندانیان سیاسی به سزای جنایاتشان برسند. هر زمان در مورد این جانی و شکنجه هایش مینوسم، بی اراده دستم می لرزد و اشکهایم سرارزیر میشوند! خلاصه همانطور که در بخش سوم اشاره کردم چند ماه میشد که تعدادی از ما زندانیان را از زندان کردستان به قزلحصار انتقال داده بودند. بعداز چند ماه یک روز تعداد زیادی از ما را که از کردستان آورد بودند فراخواندند . با چشمبند مرا به یک اتاق دیگر بردند انجا چشمبند را از روی چشمهایم برداشتند، وقتی نگاه کردم دیدم تعدادی پسر و دختر زندانی پشت به هم روی صندلیهایی نشسته اند. حاج داود همراه تعداد ی از پاسداران جانی هم آنجا بودند. به من گفتند بشینو تا روی صندلی نشستم یکی با لباس شخصی آمد و یک ورقه کاغذ و یک خودکار دستم داد و گفت مشخصات خود ت و گروه و حزبت را بنویس . منهم اسم و فامیل و اینکه به جرم کومه له بودن دستگیر شده ام را نوشتم و خودکار را روی کاغذ گذاشتم. بعد از چند دقیقه ای همان شخص دوباره برگشت به ورقه ام نگاهی کرد و خودش را معرفی کرد تا اسم خودش را گفت میخکوب شدم،ماتم برده بود و نگاهش میکردم اصلا باورم نمی شد، او یکی از اعضای رهبری بالا ی کومله و مسئول تشکیلات داخل و تهران بود و اکنون از من و همراهانم بازجویی میکرد.
هر چند قبلا شنیده بودم و دیده بودم که تعدادی زیر شکنجه های سخت بریده اند. ولی نمی دانم چرا تا این حد قبول این مسله در مورد این شخص برایم سخت و باور نکردنی بود. تا به ورقه ام نگاه کرد گفت شما چه نسبتی با کاک عبه دارابی دارید؟ گفتم خواهرش هستم. تا گفتم خواهرش هستم. حاج داوود فورا خودش را به ما رساند و پرسید چه خبر است؟ او هم گفت من برادران و پدر چیمن را میشناسم، خانواده اش در مریوان همگی از طرفدار ان کومله بودند . آنها در مریوان خیلی سرشناس هستند پدرش و برادرانش پیشمرگ کومله هستند و برادرش عبدالله دارابی یکی از مسئولین است. من همانطور که نگاه میکردم با خودم گفتم چیمن برای اعدام آماده باش! حاج داوود گفت ببرید سالن و وقتی چشمبند را دو باره بالا بردند دیدم تعداد زیادی زندانی پشت به هم مشغول نوشتن هستند . چند لحظه بعد فرد دیگری با لباس شخصی آمد خودش را معرفی کرد او هم یکی از مسئولین کومله و تشکیلات داخل بود. با چهره خندان، چند برگ کاغذ و یک خودکار تحویلم داد و رفت. وقتی نگاه کردم دیدم بیشتر از ده صفحه سوال در رابطه با تشکیلات کومله و سازمانهای دیگر بود ” اسم و فامیل خود را که نوشتم طرف برگشت . هنگامی چشمش به اسم فامیلم افتاد گفت با کاک عبه دارابی چه نسبتی دارید ؟ گفتم خواهرش هستم. به آرامی خنده ای کرد و دیگر چیزی نگفت. ولی من مدام سرم را بالا میگرفتم و نگاهش میکردم و دهها سوال به مغزم خطور میکرد. آیا واقعا اینها از ته دل این رژیم جانی را قبول دارند و به آن معتقدند ؟ آیا اینها واقعا از روی اعتقادات و باور شخصی خویش دارند به این کار ننگین تن میدهند و ….؟ اما هر چه بیشتر نگاه میکردم بیشتر متوجه میشدم در چهره اش غم و اندوه عمیقی وجود دارد. غمی و اندوهی که بیانگر تن دادن به یک عمل اجباری و تحمیل شده بود. خلاصه من سریع و مختصر جواب برخی از سوالات را دادم مثل جواب های که در بازجوییهای قبلی داده بودم. ورقه و خودکار را روی میز گذاشتم. ، همان شخص دوباره بر گشت و به ورقه ها نگاهی انداخت و لبخندی زد و گفت زود تمام کردید. من انتظار داشتم بگوید چرا سوال های دیگر را جواب نداده اید ؟ اما چیزی نگفت . گفتم میتوانم بروم؟ گفت فعلا نه. به خود گفتم شاید دوست داشت باشد چیزی بگوید، ولی دیدم داوود رحمانی و همراهانش آمدند تا دیدند که من و چند نفر دیگر خودکارها را روی میز گذاشته ایم گفت بلندشوید، من برای آخرین بار یک نگاه عمیق به آن شخص انداختم دوباره همان غم و اندوه عمیق را در چهره اش مشاهده کردم و ایشان هم همین طور نگاهم میکرد.
متاسفانه بعد از مدتی مطلع شدم که هر دوی این افراد توسط آدمکش های اسلامی اعدام شده اند. من بخاطر اطلاعاتی که یکی از آن دو نفر از من و خانواده ام به حاج داوود داده بود شکنجه شدم و بهمین دلیل هم در متن خاطراتم به آن موارد اشاره کردم، اما وقتی خبر اعدام آنها را شنیدم بی نهایت ناراحت و افسرده شدم . از خودم میپرسیدم شاید اگر میدانستند اعدام میشوند هیچوقت تسلیم این جانیان و خواسته هایشان نمی شدند. بهرحال مرا مستقیما به جایی به اسم “زیر هشت ” بردند که به شکنجه گاه زندان قزلحصار مشهور بود. هر کسی را به “زیر هشت” میبردند حاج داوود و وحشی های همراهش تا حد مرگ او را میزدند. آن روز من و تعداد دیگری را هم به قسمت “زیر هشت” بردند با چشمبند رو به دیوار ایستاده بودیم. ساکت و بدون کوچکترین صدایی تا اینکه بعداز چند ساعت هجوم آوردند و به جانمان افتادند.
شکنجه گران اسلامی با پوتین های محکم طوری ما را میزدند که صدای مشت و لگد بهم پیچیده بود. یکی با چوب میزد، دیگری با شلاق ، یکی با مشت ، یکی با پوتین تمام اعضای بدنمان زیر ضربات لگد و شلاق و مشت بود. یکی از دخترها که کنار من بود با ضربه شدیدی که بر بدنش وارد آمد فریاد زد کشید گفت مڕدم . حاج داوود با صدای بلند گفت باز هم به همان جایی بزنید که گفت مردم. قبلا هم شنیده بودم که یکی از روشهای شکنجه همین داوود رحمانی وحشی همین است که به نقاط بسیار حساس بدن زندانیان ضربه میزند و اگر هم فریاد بزنند بیشتر به همان نقطه حساس ضربه وارد میکند. بعضی مواقع زندانی مجبور بود بدون هیچگونه صدایی و در سکوت مطلق شکنجه و اذیت و آزار طاقت فرسا را تحمل کند تا شاید از ضربات بعدی در امان بماند. معمولا بعد از شکنجه و لت و پار کردن ما از سلول خارج میشدند، اما همیشه تعدادی از این درنده ها حضور داشتند چون میبایست بدون کوچکترین حرکتی بعد از شکنجه هم سر پا میماندیم. خلاصه بعداز چهار شب و روز که بیشتر اوقات مجبورم میکردند که سر پا بایستم و روزی چند بار میزدند مرا سوار ماشین کردند و بردند. چشمبند داشتم نمی دانستم کجا میبرند وقتی به مکان مورد نظرشان رسیدیم مرا از ماشین پائین آوردند گفتند بدون حرکت همینجا رو به دیوار بایست. در عین حال می شد صدای شکنجه و فریاد زندانیان دیگری را هم شنید. هنوز یک ساعت نگذشته بود داود رحمانی همراه چماق بدستانش آمدند و به جانم افتادند. پاهایم آنقدر التهاب و درد داشتند که تحمل ایستادن را برایم سخت کرده بود. هنگام زدن هر بار به زمین می افتادم و دوباره با مشت و لگد بلندم میکردند. هر چند ساعت یکبار می آمدند و شکنجه را از سر میگرفتند. شب و روز را تشخیص نمی دادم فقط درد شکنجه بود که باید تحمل میشد. کفشهایم در آوردم چون پاهایم بی اندازه کبود شده و ورم کرده بود. گاه گاهی موقع شکنجه چشمبندم بالا میرفت می توانستم نگاه کنم. موقع شکنجه بدلیل اینکه به خودم فشار میآوردم که فریاد نکشم فشار و درد عمیقی روی چشم و صورتم سنگینی میکرد. موقع وارد آمدن ضربه ها چشمهایم را محکم می بستم تا حدی که آب در آنها جمع می شد یا لبهایم را گاز میگرفتم که خون از آن بیرون میزد.
روز ششم سرم بشدت گیج میرفت و مداوم بر زمین می افتادم و آنها می آمدند دوباره بلندم میکردند. نه سوالی میکردند و نه حرفی میزدند. شب مرا کشان کشان به اتاقی بردند . داوود رحمانی گفت دست و پاش را محکم به تخت ببندید، از زیر چشمبند نگاه کردم دو صندلی و یک میز هم در اتاق بود. دست و پایم را محکم به تخت بستند و دو نفری شروع به شلاق زدن کردند ، یکی به زیر پاهایم میزد و دیگری به پشت و کمرم میزد. چند نفر دیگر از شکنجه گرا ن هم آنجا بودند، صحنه میدان مسابقه برایم زنده میشد. گویا شرطبندی میکنند و همزمان می خندیدند. با تمسخر میگفتند ببینیم خانم کمونیست اهل کردستان چقدر تحمل دارد؟ شلاق ها پایین و بالا میرفت کسی که به پایم میزد نفس نفس زنان گفت ۶۵ ، دیگری که به کمرم میزد گفت ۶۷ ، در باز شد صدای حاج داود آمد پرسید هنوز زنده است؟؟ گفتند آره !! گفت بزنید !! شمارش به ۹۱ و ۸۹ رسید و دیگر نمی دانم چه اتفاقی افتاد. وقتی بهوش آمدم تمام بدنم درد میکرد، پاهایم بی حس شده بودند و از شدت سر درد هم نمی توانستم چشمانم را باز کنم. یک دفعه یکی از جانیان به داخل سلول آمد و با صدای بلند گفت بالاخره این یکی هم بهوش آمد.
داود رحمانی با چند پاسدار جانی آمدند و گفت این را از تخت بیاورید پایین و داد زد راه برو، هر کاری میکردم نمیتوانستم سرپا بیایستم می افتادم بلندم میکردند باز هم می افتادم. حاج داوود گفت باید پاهایت روی زمین بگذاری وقتی این کار را کردم از شدت درد فریاد کشیدم مشت محکمی به پشتم زد که بر روی زمین افتادم و خون از دهان و دماغم بیرون زد. بلندم کردند، داود رحمانی گفت ببرید بگذارید توی تابوت، توی قیامت، تا یادش برود از کجا آمده و کوههای کردستان را فراموش کند. کشان کشان مرا بردند تحویل دو زن تواب دادند. دهانم پر از خون بود ، گفتم میتوانم دستشویی بروم؟ گفتند فقط دو دقیقه ! آبی به دماغ و دهنم زدم آنها هم کنار دستم ایستاده بودند. سرم گیج میرفت داشت می افتادم مانع افتادنم شدند. گفتند تو را را میبریم قبر ، توی تابوت و بدون کوچکترین حرکتی و بدون کوچکترین صدایی، فقط هر کاری داشتی دستت را بالا ببر آنوقت ما میایم. فراموش نکن ما همیشه اینجا هستیم به هیچ عنوان به چشمبندت دست نمی زنی. ما میگیم چه وقت بخوابی و چه وقت بیدار شوی. روزی یک الی دو بار حق دستشویی رفتن داری بمدت دو دقیقه. این مقررات اجرا نشود با حاج داوود رحمانی روبرو می شوی !! تمام اعضای بدنم درد داشت و ٧ روز بود غذا نخورده بودم. از شدت سر درد معده درد ، کمر درد، به خودم می پیچیدم. پا برهنه دستشویی میرفتم ، پاهایم خون آلوده بود به حدی ورم کرده و کبود شده بود که احساس میکردم هر دو پایم از جا کنده خواهد شد. به خودم می گفتم اگر انسان هدف بزرگی نداشته باشد چطور میتواند در برابر این همه شکنجه وحشیانه و اذیت و آزار دوام بیاورد!. هر بار شکنجه به میزان نفرت از رژیم و قوانین اسلامی و این جانیان میافزود. شکنجه وحشیانه و مداوم و همزمان استقامت و پایداری ما، شکنجه گران را مبهوت و هار و عصبی میکرد. برایشان قابل قبول نبود که ما این همه مقاومت و شجاعت از خود نشان می دهیم. حاج داوود داشت دیوانه می شد نمیتوانست قبول کند که ما این همه سختی را چطور تحمل میکنیم. تعدادی از ما را در این تابوت ها گذاشته بودند و به خیال خودشان ما حداکثر چند روزی دوام میآوریم. اما هر بار مقاومت ما کل تحلیل و برنامه ریزی آن جلادان را نقش بر آب میکرد. نه تابوت، نه قبر، نه قیامت ، نه شکنجههای مستمر و نه چشمبند طولانی مدت ، نتوانستند مقاومت و ایستادگی ما را در هم بشکنند .
اگر در آن زمان و برهه تاریخی سال ۱۳۶۲ به خبرنگاری اجازه فیلم برداری و عکس گرفتن میدادند بدون شک هنگام پخش آن توصیه می شد که نباید افراد کمتر از ١٨ سال و تمام کسانی که ناراحتی قلبی دارند این فیلم را ببینند. با نوشتن گوشه کوچکی از این شکنجه گاه و جلادان شکنجه گر اصلا نمیشود کل عملکرد و جنایات رخ داده در زندانهای ایران را به قلم کشید. ابعاد بازداشت ها و تعداد زندانیان در کل ایران قابل تصور و تخمین نبود. انواع شکنجه توسط حاج داودهای بی مخ حتی قابل تصور نیست. این روند تا به امروز در اشکال متفاوت ادامه دارد. باید گفت که دوران ما دوران بسیار خشن و بدی بود، در بحبوحه جنگ ایران و عراق و زیر لوای جنگ می شد همه نوع شکنجه و رفتار ضد اخلاقی و انسانی را در مورد زندانیان بکار گرفت. بدتر از اینها از ساعت ٤ صبح تا ۱۰ شب صدای زوزه و گریه و زاری و روزه خوانی و نماز و قرآن با صدا بلند و دلخراش از طریق بلند گوی مخفی درون سلولها جهت آزار روانی زندانیان پخش می شد، در واقع میتوانم بگویم که اینها به مراتب بدتر از شکنجه های جسمی بود. من شخصا به حدی از نظر روحی و جسمی تحت فشار بودم که بدون اراده بعضی وقتها به زنده بودن خود شک میکردم. در طی ۲۴ ساعت ” ۴ ساعت الی ۵ ساعت حق داشتیم دراز بکشیم آنهم تواب ها می آمدند و میگفتند موقع خواب است و منتظر میماندند که بیدرنگ دراز بکشیم. با روشن کردن رادیو که خودشان تعین میکردند چه برنامه ای پخش کنند شب و روز را تشخیص میدادیم. ساعت ها با چشمبند بدون کوچکترین حرکتی و صدای می نشستیم، اگر کاری داشتیم فقط دستمان را بالا میبردیم. بغیراز صدای دلخراشی که از بلندگو های لعنتی در می آمد دیگر همه جا همچو گورستانی بی صدا بود. وحشی های جانی اکثر روز ها یا شب موقع خواب می آمدند و با لگد و مشت به جانمان می افتادند. اکثر اوقات موقع خواب مانند جنینی که در شکم مادرش است خو دم را جمع میکردم، تا لگدهایشان به شکمم نخورد چون خونریزی معده پیدا کرده بودم. غذایی که می دادند نصف غذای بود که دربند میدادند. صبحانه یک تکه پنیر با یک تکه نان، معلوم نبود چه چیزی میخورید. باید با کلی تلاش برای خودت فشار می آوردی تا از زیر چشمبند غذا را ببینید در ضمن نباید از بشقاب و قاشق صدایی در میامد. وزنم روز به روز کم می شد. بوی خون روی لباس هایم و دوش نگرفتن به مدت طولانی خیلی درد آور بود. چشمم عفونت کرده بود خارش شدیدی پیدا کرده بود مژه هایم داخل چشمم میرفت. چشمبند ها هم خیلی کثیف بودند.
پایم روز به روز کبودیش بیشتر میشد. نزدیک به دو هفته بود که آنجا بودم. یک روز آمدند و کشان کشان مرا بردند به همان اتاق قبلی که شکنجه ام کرده بودند ، داود رحمانی مثل مار زخمی به خود میپیچید و داد میزد. گفت باید تورا زیر لگد و شلاق بکشم. فورا مرا دوباره روی تخت بردند دست و پایم را بستند. خیلی به مغزم فشار میآوردم که علت عصبانی بودن شدید حاج داود را بفهمم ، اما فهمیدنش برایم در آن وضعیت مشکل بود. دو شکنجه گر به جانم افتادند شماره ها از ٧٤ و ٧٥ میگذشت .حاج داوود عصبانی شد گفت این هنوز بیهوش نشده، تا اینکه شماره به ٨٠ و ٨٣ رسید، آمد یک مشت به سرم زد و دیگر به بیهوشی کامل فرو رفتم. وقتی به هوش آمدم نمی دانستم چند ساعت بیهوش بوده ام. دوباره بر گشتند حاج داوود گفت آن نامه ها را نه از زبانت بلکه از گلویت بیرون میکشم! آن موقع بود که متوجه شدم جریان از چه قرار است. پرونده ام را از مریوان و سنندج به اینجا فرستاده بودند. من هم همان لحظه با خودم فکر کردم حتی مرگ هم نمی تواند آن نامه ها و اسم ها را از زبان من بیرون بکشد. که همنیطور هم شد….ادامه دارد….
چیمن دارابی
۳۰ مارس ۲۰۲۱